او

وقتی کوچکتر بودم، کسی که در تلفن های اسباب بازی، باهاش مکالمه میکردم، او بود. او کسی بود که در دفترم برایش نامه مینوشتم و کسی بود که هیچوقت برای دردسر هایم، نمیفرستادتم توی اتاق تا به کار های به اصطلاح بدم، که ازشان پشیمان نبودم، فکر کنم
کسی که دیگران ، دوست خیالی می نامیدند. اما من میدانستم. میدانستم روزی می اید که در صندوق پست، نامه ای به نام من باشد. نامه ای که در ان، او، به تمام نوشته هایم جواب داده است. و روزی صدایی از پشت تلفن میگوید که مکالمه هایم هیچوقت یک طرفه نبوده ان و میگوید چقدر باهام هم عقیده بوده است وقتی با ارنج توی صورت اون دختر نق نقو ی کلاسمون زدم و احساس گناه نکردم.
میدانستم روزی اسمش را میپرسم. و دیگر *او* صدایش نمیزنم.
کمی که بزرگتر شدم، کمتر نوشتم. کمتر با فرد نامرعی پشت تلفن حرف زدم و کمتر برایش از کار هایی گفتم که دیگران نتوانستند جلویم را بگیرند تا انجام ندهم.
و شاید داشتم باور میکردم که او، تنها دوستی خیالی است. اما او هنوز برایم معمایی بود که معتقد بودم روزی حل میشود.
بزرگتر شدم، و او دیگر انقدر ها هم خیالی نبود. ادم هایی بودند که برایشان نامه مینوشتم. و پشت تلفن برایشان تعریف میکردم چطور توی دفتر خانم مدیر خنده ام گرفت وقتی که داشت فکر میکرد چطور از دستم خلاص شود. شروع کردم فکر کردن که انها ممکن است او باشند.
ولی انها رفتند. و بهم ثابت کردند که هیچکدامشان، او نبودند. چون او چقدر هم که دیر میامد، دیگر نمیرفت.
پس بیشتر گشتم. دنبال ادم هایی که به نامه هایم جواب دهند و کاری کنند مکالمه های پشت تلفنم یک طرفه نباشد و کسایی که به خاطر اتیش هایی که سوزانده ام، سرزنش ام نکنند.
و بزرگتر شدم.
و فهمیدم، من ادمی نیستم که حوصله داشته باشم نامه هایی که در جواب نامه هایم مینویسند را بخوانم و فهمیدم مجبورم به مکالمه های انها هم گوش دهم و اینکه انها همیشه قرار نیست با من موافق باشند وقتی کاری احمقانه و خطرناک میکنم.
پس دیگه برای انها ننوشتم. دیگر با کسی که بتواند جوابم را پشت تلفن بدهد مکالمه نکردم و دیگر برای کسی داستان پشت زخم هایم را تعریف نکردم.
من نمیخواستم جوابی در مقابل نوشته هایم بخوانم. نمیخواستم کسی به غیر از من صحبت کند وقتی تلفن را روی گوشم قرار میدهم
و نمیخواستم کسی ازم انتقاد کند وقتی کاری را از روی خشم میکرم.
او شاید دوستی خیالی بود. اما من نمیتوانستم دوستی واقعی داشته باشم.
چون یاد گرفته بودم، برای کسی بنویسم که جواب نمیدهد. با کسی حرف بزنم که نمیتواند حرف بزند و برای کسی زندگی ام را تعریف کنم که نمیتواند سرزنشم کند. واینها چیز هایی بودند که تنها در خیالم میتوانستم پیدا کنم. ادم ها او نبودند.
و بعد از یک مدت دیگر نمیخواستم نامه ای از طرفشان بخوانم. نمیخواستم صدایشان را پشت تلفن بشناسم. نمیخواستم بهم چیزی راجب شخصیت دمدمی مزاج ام بگویند. و نمیخواستم نامشان را بدانم. چون با شناختی که از ادم ها داشتم، میدانستم من دنبال ادم ها نیستم.
و او، هر چی که بود، نمیتوانست ادم باشد.
برای او مینویسم. به این امید که هیچ وقت جوابم را ندهد. و هیچ وقت صدایش را نشنوم و هیچ وقت اسمش را ندانم.