???????...

خستگی بیش از حد...حس میکنم مغزم درد میکنه..

تازه رسیدم خونه و از صبح هیچی نخورده بودم..

ولی حس اون لحظه>>>

طوری که با غرور راه میرفتم..

جدای از اون...امروز قشنگترین اتفاق ممکن افتاد..طوری که درد قلبم بیش از حد و اندازه بود و رفتم بیرون..بعدش اومد دنبالم..میخواست بغلم کنه ولی نذاشتم..تهش از پشت بغلم کرد و اون لحظه..نفسم برید..

بعدش هم منو برگردوند سمت خودش و همو بغل کردیم اما..

خیلی کوتاه بود:)

من این حجم از دلتنگی رو این مدت چجوری تحمل کرده بودم؟..چطوری وقتی بوی عطرش زیر بینیم پیچید زنده بودم؟

طوری که عمیق زل زده بودم بهش و زیر نگاهام داشت ذوب میشد..با خجالت گفت اونجوری نگام نکن..انگار نه انگار این همون ژنرالی بود که منو خجالت زده میکرد..

ازم پرسید وقتایی که درد داری چیکار میکنی؟

باید جواب میدادم به تو فکر میکنم ولی..به قول هیوا مغزم قفل کرده بود!!

وقتی میخواستیم بریم بیرون از آبخوری گفتم یه چیزی بگم؟

و برای بار هزارم گفتم دوستت دارم:)..و جوابی که داد..منم./

طوری که نیشم به خاطر بغل و اون حرفش باز بود>>>

پرسیدم پس چرا بهم بی توجهی؟جواب داد بی توجه نیستم!!!

وقتی برگشتیم کلاس یه جوری نگامون میکردن..نیش جفتمونم باز بود..انگار واقعا به این اتفاق نیاز داشتیم..به هر حال ما دوتا رو شیپ میکردن یه زمانی و هنوزم انجام میدن..

مهم نیست که چقدر اذیتم میکنه..مهم اینه من دوستش دارم..و خب شاید اونم واقعا دوستم داشته باشه..

شاید همونطور که خودش گفت زمان نیازه..شاید زمان درستش کنه..شاید برگرده..

یه دیالوگ توی دزیره بود..فرانسویا میگن زمان عشق رو از بین میبره و عشق زمان رو..ولی فکر کنم توی دنیای تو فقط عشق حکومت میکنه..

این دنیای منه..

دنیایی که با عشق تو ساخته شده ژنرال..

دلم میخواد بهش تکست بدم بگم :

‏“شاید فکر کنی من فراموشت کردم و الان دورم رو پر کردم از آدم‌های مختلف اما؛ من یک شب رو هم بدون فکر کردن بهت نخوابیدم، توی همه‌‌ی آدم‌هایی که بهم نزدیک میشن دنبال تو میگردم، هر روز صبح با درد توی سینم بیدار میشم، شاید چیزی رو نشون ندم ‏شاید هیچکس نفهمه چه دردی رو دارم تحمل میکنم، ولی اینو بدون توی خلوت خودم درحالِ نابود شدنم."

تاریکی به کام:)