برای تو

بعد از یه هفته پرتنش و پردرگیری به تو فکر می‌کنم. یاد تو میفتم. یاد دقایقی که باهم گذروندیم‌. یاد اولین روزهایی که باهات صحبت میکردم‌. از همون اول هم احساس متفاوتی به تو داشتم!

یادمه اون موقع چیزی به نام دلخوشی تو قلبم وجود داشت. گرمای خوشایندی بود که سرمای وجود و افکارم رو به آعوش می‌کشید. تقریبا تمام طول روز رو منتظر بودم تا پایان روز فرا برسه و بتونم یکی دوساعتی با تو چت کنم و دیوانه‌وار از تمام حواسم استفاده کنم تا هر چیز کوچیک رو در مورد تو به خاطر بسپرم.

یادمه که یه شب در مورد حس دلتنگی صحبت کردیم. من بهت گفتم که خیلی دلتنگی برام آشنا نیست. همیشه شانس این رو داشتم که اطرافیان مورد علاقه‌م کنارم بودن. دلتنگی حالا برای من آشناست. شبیه یه رفیق شفیق که به ندرت از کنارم جُم میخوره.

صورتت رو فراموش کرده بودم. صدات و حرفات اما هنوز توی مغزم پیچ و تاب میخورن. چشمات رو تصور کردم و مژه های فرخورده‌ت رو، تو همون روز آفتابی که برای اولین بار دیدمت و دو دقیقه بعد از سلام و احوال پرسی بردمت سمت جایی که همیشه ازش کروسان و پیراشکی میخریدم. میدونستی بعد از اون روز دیگه از اونجا خرید نکردم؟

تو هم هنوز به من فکر میکنی؟ دوست ندارم که درگیر بمونی و هیچ وقت از اتفاقی که افتاد دور نشی اما دلم میخواد که هرازگاهی من رو بیاد بیاری و لبخند بزنی.

نوشتن این حرفا بی‌فایده‌ست. تو که نخونیش فایده‌ای نداره. اگه هم زمین و زمان باهم همکاری کنن و تو این رو بخونی، اصلا از کجا معلوم که متوجه شی این رو من نوشتم؟ از کجا میخوای بدونی که برای تو نوشتم؟! ولی من که همون اول متن نوشتم برای تو. اصلا من به غیر از تو برای چه کس دیگه‌ای میتونم بنویسم؟

تو راست گفتی. همون شبی که گفتی سرندیپیتی من هستی، راست گفتی💚

دوستدار قلب مهربون و دوست داشتنی تو

هِلویا