شاید این جمعه بیاید شاید
همین چهار ماه پیش بود که کات کردیم.بعد سه سال تمرین آمادگی روبه روش شدن باهاش،با هم ملاقات داشتیم و بعدشم خیلی زود رابطمون به اتمام رسید.خیلی خنثی از مکان بیرون اومدم و فقط فکر میکردم تموم شده!دیدار اجباری ای که هر فردی بخاطر خانواده اش یا هدفش تجربش میکنه.
اما با حالت تهوع های مداوم من بعد از اون ملاقات به این نتیجه رسیدم که من ازش حامله بودم !مشکلات بعد از اون تازه شروع شدن.راجب چی دارم میگم؟ کنکور?
طبقِ معمولِ بی برنامگی های این مدتم و بخاطر دلسوزی های مامانم،تا ۱۰ خواب بودم و تهش هم با ۳ جمله ی ترسناکی که اکثرا هر کسی تجربش کرده مزین با داد بیدار شدم:«مریممم بیااا کارت دارممم»(نمیدونم خودشونم میدونن وقتی این جمله رو میگن تمام کارای کرده و نکرده ی آدم میاد جلو چشم آدم یا نه؟!)
منم با اینکه هنوز لود نشده بودم اما داشتم سرتاسر اتاقم رو نگاه میکردمو فکر میکردم که اول صبحی چه کاری؟آیا این کار توبیخ منه؟یا گوشیش یه طوریش شده میخواد جوری بهم بگه که بابام زیاد حالیش نشه؟
توی دومین سوال تا حدودی حق داشتم و مرتبط بود با زیاد باخبر نشدن بابام.رفتم توی پذیرایی و مامانم خیلی آهسته سعی داشت بهم بگه نتایجت اومده منم به همون آهستگی سعی میکردم بفهمونم که به ?م! منو بخاطر همچین چیزی بیدار کردی مادررر مننن؟؟(من صبحا اعصاب ندارم جدا از اون انگار روحم جدا شده که نمیفهمم چی میگم.)
خیلی عصبی دوباره رفتم تو اتاقم و ازونجایی که میدونستم نت برا بار اول وصل نمیشه بازم تلاش واهی انجام دادم و رفتم ببینم چیه که وقتی وصل نشد؛بیخیال رفتم صبحونمو بخورم که یهو مامانم گفت :حالا دانشگاهم که باید ثبت نام کنیم!زودتر ببین.
همون لحظه دیگه جدی گرفتم و پاشدم دوباره نتو به هر زحمتی بود وصل کردم.سوالاتی که تمام این چند ماه باهام بود دوباره برام تداعی شد اونم در حین زدن رمز سایت.
نکنه رشته ای که دوست ندارم بشه؟نکنه در کمال ناباوری با اینکه اول یزد رو زدم تهران قبول شم؟(تقریبا مسخرس اما خب آدمه دیگه)آیا از رشتم راضی خواهم بود؟
سایت خیلی سریع بالا اومد و دیدم همون اول چیزی که زدم شد،مدیریت بازرگانی.
اما خب همون طوری که حدس میزدم حسی نداشتم!نه خوب نه بد.مامانم که بغلم کرد تازه فهمیدم بالاخره تموم شد انتظارررر.اما شاید نامعلوم بودن بعد از این اجازه خوشحالی بهم نداد.
بعد از این کار،دوست داشتم ببینم کادر مدرسمون تا چه حد سریع و پیگیرن.فاصله زمانی اطلاع رسانی سنجش و معاونمون همش ۵دقیقه بود.سایت ساعت ۵:۵۰دقیقه صبح نتایجو گذاشته!یعنی قشنگ وفتی نمازتو خوندی یه چک میکردی میتونستی نتایجو ببینی!
شبم خیلی اتفاقی سر از خونه مادربزرگ دراوردیم که تا وارد شدم مثل همیشه،تا فرصت کنم یه نگاهی به جمع بندازم؛ یه چهار پنج تایی بچه یا به پام آویزونن یا تو بغلمن و همه اینا شاید تو صدم ثانیه اتفاق بیوفته و من اینجوریم که چی شد الان؟؟
یکم که تو احوال پرسیا افتادم مدام این جمله زو میشنیدم که:«شیرینی شیرینیت کو؟»شیرینی؟شیرینی میخواد مگه؟چی شده مگه؟
یکم که با دخترخالم حرف میزدیم میگفت :«از خواب بیدار شدم گروهو نگاه کردم همه نوشتن رد شدیم!»من اینطوری بودم که عه یعنی چی رد شدیم؟چیو رد شدن یچیزی قبول میشن دیگه.
هم کلاسی های من که چیزی تو گروه نمادینمون نمیگن ولی تو گروه مدرسه، هر چی فرهنگیان میدیدی مال انسانی بود!هر کسی به من میگفت نه من شهر دیگه نمیرم شهر دیگه زده بود!خودم که فکر میکردم جای دیگه میرم یزد زدم!
خیلیم دوست دارم ببینم بچه هامون چی قبول شدن ولی حس خوبی به پرسیدنش ندارم.
اینو یجا دیدم خیلی خوشم اومد،چیزی ندارم بگم.
.فردا روز انسانیاس که برن مدارک بگیرن و امیدوارم این آخرین باری باشه که پامو اونجا میذارم.ایشالله که دیگه رنگشم نبینم و کلامم اونورا نیوفته.دیروز از بچه مدرسه ای های فامیل میپرسیدم مدرسه چطوره؟من که دیگه درک نمیکنم حستونو!یکیشون میگفت مریمم تورووخداا راجبش حرف نزنن.یعنی انقد مزخرف بود مدرسه؟شاید بود که دلم نمیخواد به هیچ وجه برگردم عقب.
۱۸ام آیین نامه دارم،دانشگاهم که هنوز اطلاعیه نداده.امیدوارم باهم تداخل نداشته باشن چون یکم دوره و مسافت زیاده، یا یکیشو باید کنسل کرد یا صبح خیلی زود بلند شد که در هر صورت سخته!
مطلبی دیگر از این انتشارات
پدر آسمانی من...
مطلبی دیگر از این انتشارات
روز پنجم و ششم چالش.
مطلبی دیگر از این انتشارات
???????...