وقتی کسی باور نداشت...


وسط زاویه نشسته‌ام. جایی که می‌توانم تمامی کسانی که اینجا در حال کار کردن هستند را ببینم، توجهم به نورهای سقف جلب می‌شود، نورهایی که در انتها به یک نقطه می‌رسند. هرکسی مشغول انجام کاری است. با خودم فکر می‌کنم چرا این همه تغییر برای من عجیب نیست! چقدر زود اینجا خانه شد!

در همین حین از زاویه به سمت هفت و هشت قدم می‌زنم. آدم‌های زیادی در محیط بیرونی کارخانه در حال صحبت کردن هستند. گروه‌هایی در قالب بازدید، به سمت دیگر سوله‌های کارخانه در حرکت‌اند. دوچرخه‌ای از کافه میزو در حال بردن قهوه برای بچه‌های زاویه است. از برج کارخانه کسانی با یک کوله ورزشی در حال خارج شدن از باشگاه هستند. از کنار سوله کارا عبور می‌کنم. تعدادی از اعضای تیمشان در اتاق کارگاه زاویه در مورد سلامت در محیط کار، با بچه‌های زاویه صحبت می‌کنند. سوله دیجیکالا نکست میزبان رویدادشان هستند. چهره‌های زیادی بیرون از سوله آشنا به نظر می‌رسند. در نزدیکی سوله پلنت کسانی مشغول صحبت هستند که قبلاً عضوی از زاویه بوده‌اند ولی مدتی است در آنجا مستقر هستند. تا رسیدن به هفت و هشت باید به آدم‌های زیادی سلام کرد، تعدادی را هم شاید حتی نشناسی. قبل از ورود به هفت و هشت ساختمان زیبای روز اول علی بابا را می‌بینی که تعداد زیادی از اعضای تیمشان بیرون و در فضای سبزشان در حال خندیدن هستند. وارد هفت و هشت می‌شوم. حس می‌کنم این فضا از روز اول آماده بود، هیچ چیز غریب نیست. همان کارخانه همان روح سه سال پیش اما این بار با آدم‌هایی که روح جدیدی به آنجا بخشیده‌اند.


هنوز هم بعضی وقت‌ها که در کارخانه قدم می‌زنم فکر می‌کنم آدم‌ها و فضای امروز همان رندرهای سه سال پیش هستند که الان رنگ واقعیت به خودشان گرفته‌اند. حال عجیبی است گم شدن در تاریخ. صاحب کارخانه اگر جای من باشد چه فکری خواهد کرد؟

یادم می‌آید دو سال پیش در چنین روزهایی که اولین استارتاپ‌های آواتک، آواگیمز و نوآوا در کارخانه نوآوری گذاشتند، کمتر کسی تصور می‌کرد فضای سرد و منظره‌ای از یک ساختمان خرابه با شیشه‌های شکسته کارخانه، خیلی زود تبدیل به مرجعی برای اکوسیستم نوپای ما خواهد شد. جایی که همه حداقل برای یک جلسه هم که شده باید به اینجا بیایند.

یادم هست استارتاپ‌هایی که از آواتک با آن منظره دلربایش به کارخانه منتقل شده بودند چندان راضی به نظر نمی‌رسیدند. در اولین روز استقرار وقتی تعدادی از استارتاپ‌ها از فضای موجود شکایت داشتند، مؤسس استارتاپی دیگر از دفتر اختصاصی خودشان در یکی از مناطق خوب تهران ویدیویی از دفتر و اتاق مدیریتشان فرستاد و از اینکه در چنین کارخانه‌ای نیست ابراز خوشحالی کرد. استارتاپی که دیگر وجود ندارد.

روزهایی که زاویه، فضایی بدون پنجره با تعدادی میز و یک آشپزخانه کوچک بدون ظرفشویی بود! روزهایی که از آدم‌ها از گرمای کارخانه به زاویه کوچک ما پناه می‌آوردند.

آن روزها همه از ایده ساخت چنین فضایی آن هم در جاده مخصوص متعجب بودند. می‌گفتند آخر مگر می‌شود کسب و کارها و استارتاپ‌ها را از مناطق خوبشان در تهران به چنین منطقه‌ای کشاند.

روزهایی که کوچه کناری کارخانه حتی نور هم نداشت و در تاریکی برای رسیدن به ماشین باید کسی همراهت می‌بود.

روزهایی که بخش دولتی هم شاید هنوز اعتقادی به وجود چنین کارخانه‌ای نداشت چه برسد به اینکه رئیس جمهور برای افتتاح مجدد آن به اینجا بیاید.

در آن روزها اما یک نفر از اینکه وقتی مسافران هواپیماهایی که در فرودگاه مهرآباد فرود می‌آیند از این کارخانه چه منظره‌ای می‌بینند، حرف می‌زد. از اینکه کارخانه‌ای که ما درست می‌کنیم از نمونه‌هایش در لیسبون و برلین هم بهتر خواهد شد. از اینکه شاید چنین نمونه منحصر به فردی هیچ‌کجای دیگر دنیا پیدا نشود. از اینکه در انتها وقتی ما بمانیم داستان ما چقدر شبیه سیمرغ خواهد شد. در آن روزها، وقتی کسی باور نداشت...