از تو می‌ترسم.

می‌ترسم؛
از تو،
و از این بی‌کرانِ آبی‌پوش،
که در چین‌های دامنش مردگان جیغ می‌کشند؛
این همان آواز است،
همان مرگِ آرام که از سرانگشتان تو روان است،
و مرا می‌خواند.
از تو می‌ترسم،
و از این استخوان‌های سرد، که مرا به دوش می‌کشند میانِ آب،
به سوی شمالی‌ترین سرزمین چشمانت.
می‌ترسم،
از تو،
و از پلک‌هایم که به خواب می‌روند.