من تشنۀ حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
از تو میترسم.
میترسم؛
از تو،
و از این بیکرانِ آبیپوش،
که در چینهای دامنش مردگان جیغ میکشند؛
این همان آواز است،
همان مرگِ آرام که از سرانگشتان تو روان است،
و مرا میخواند.
از تو میترسم،
و از این استخوانهای سرد، که مرا به دوش میکشند میانِ آب،
به سوی شمالیترین سرزمین چشمانت.
میترسم،
از تو،
و از پلکهایم که به خواب میروند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفری به اعماق روان انسان
مطلبی دیگر از این انتشارات
مقداری معرفی یک دیوانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
پَر پَر جات:(؛!