میخواند و مینویسد...
اقیانوس آرام و هوای آلوده
+ کاپیتان کاپیتان ، حملهی کلاغها شروع شده ، دارند مثل سالهای پیش هجوم میاورند. آیا دستور میدهید که بخار سمی را آزاد کنیم ، البته باید یادتان باشد ممکن است افراد درون کشتی هم از نظر تنفسی دچار مشکل و همچنین برای مدتی آلودگی هوا باعث کور شدن دیدمان نسبت به موقعیت جغرافیاییمان شود. اگر دستور بدهید که ما وظیفهی خود را انجام دهیم ولی تصمیم با شماست.
ــ مقداری صبور باشید ؛ شاید مسیرشان تغییر کند و به جهتی دیگر بال بزنند ، شاید آنها هم مانند اکثریت انسانها دقیقهی آخر تصمیمشان عوض شود...
+ نه کاپیتان سرنوشت دیگر کشتیها و سرنشینانشان سالهای پیش را شما نمیدانید ، شرایطشان این حرف شما را رد میکند ، کنترل وضعیت آن زمان را خودم به شخصه در دست میگرفتم ؛ آنها دچار وضعیتی غیر قابل توصیف شدند که حتی خبرش به هیچ جایی درز نکرد.
(در همین حین کاپیتان در حال تصمیم گیری بود ، تصمیمی که ممکن است اگر اجرا نشود برای جان انسانها گران تمام شود و در آن طرف حتی ممکن است به هزاران کلاغ که جانداری دارای حیات است آسیبی وارد کند. فقط با یک تصمیم میشود شرایط را دگرگون کرد. کاپیتان همچنان دو دل بود که دستورش اجرا شود یا نه)
+ کاپیتان هر چه زودتر لطفا تصمیمتان را بگیرید چون اگر نگاهی بیاندازید کلاغها به نسبت دقیقهای پیش نزدیکتر شدند ، برای جان ما انسانها لطفا ، حیات ما دست شماست ، خدای ما در این لحظه شمایید.
(سرباز دانهی گل ترحم را در دل کاپیتان کاشت ، شاید آخر سر همان حرفهایی که لطمه میزنند یا هیجانی به قلب میرساند ، کارش را بکند و باعث شروع یک تصمیم بزرگ شود.)
ــ گوش بده سرباز ، حملهی ما میتوا....
+ کاپیتان خیلی نزدیک شدند ، خواهش میکنم تاییدیه را بدهید تا ما نجات پیدا کنیم.
ــ میانهی جملهام و بیانم خودت را انداختی و حواسم را پرت کردی و حتی نمیگذاری فکر کنم و تصمیمم را درست بگیرم.
+ سَربَرَم آیا میشود به حرف من حقیر گوش بدهید؟! از شما خواهش میکنم.
(سرباز اشک میریخت ، چون خانوادهای داشت که به انتظارش نشسته بودند ؛ همان انتظاری که رابطهی مستقیمی با اعتماد دارد.)
ــ باشد اشک نریز ، باشد!
(صدای کاپیتان بالا گرفت ولی همچنان کلاغها به سمت کشتی در حرکت بودند)
ــ بروید و دریچهی بخار سمی را باز کنید ، در ضمن اول از همه سرنشینان را در یک اتاقی تحت کنترل قرار دهید و بارها آن را چک کنید.
+ ممنون کاپیتان متشکرم ، این لطف شما را هیچ وقت فراموش نمیکنم.
(سرنشینان با هیاهویی همهگیر اتاق را به مقصد اتاقی دیگر ترک کردند و برای انجام این کار هیچ دلیلی نخواستند. سرباز دریچه را پس از چک نکردن مجدد اتاق سرنشینان ، باز کرد. بخاری سیاه رنگ باعث تغییر رنگ منظره بود و در هر لحظه رنگ آبی آسمان به خاکستری نزدیک تر میشد ، سیاهی مطلق فضا را در خود فرو میبرد. کلاغهای سیاه ناپدید شدند ، شاید راهشان را گم کردند ، کشتی وسط اقیانوسی نامعلوم ایستاد ، شاید ذخیره مصرفش تمام شد ، هیچ چیزی قابل دیدن نبود ، شاید بخار سیاه رنگ وارد دید شده بود ، سکوت فضا را در بر گرفت ، انگار کسی توانایی حرف زدن نداشت.
شاید کسی توانایی حرف زدن نداشت.
مدتی به همین منوال گذشت.)
(با کمک وزش باد و جابهجایی هوای میانه دریا و ابر ، رنگ آبی آسمان کم کم در حال پدیدار شدن بود. باران در حال باریدن بود و در آن شرایط بد ، شرایط را سختتر میکرد.)
+ اُهُ... چه ویرانهای شد!
ــ اُهُ اُهُ
+ کاپیتان زندهاید زنده باد! خدارا شکر که نجات دهندهی چندی پیش ما سالم و سلامت است.
(کاپیتان توانایی عادی حرف زدن را نداشت و مشخص بود که دستگاه تنفسیاش آسیب جدی دیده.)
ــ چند..... اُهُ...... چند نفر توانستند نجات ... پیدا کنند؟!
+ این که دیگر مسئلهی ما نیست کاپیتان ، ما تلاشمان را کردیم حق حیات هر کسی گردن خودش است.
ــ این چه... اُهُ... منطقیست دیگر؟
+ کاپیتان ما سالم هستیم ، آن هم کاملا ؛ البته شما را شک دارم ، ولی من کاملا سلامتم.
ــ نگفتی به من که این.... این تصمیم را... اُهُ... نمیگرفتم... چه میشد؟
+ چه چیزی کاپیتان؟!
ــ اینکه این تصمیم.... را....اُ...اُهُ.. نمی..نمیگرفتم؟!
+ هیچی کاپیتان فقط شاید صدای کلاغها میزان تمرکز مارا مخدوش میکرد و مهمتر از همه اینکه صداهایشان روی اعصابمان به ویژه خودم تاثیر منفی میگذاشت.
(کاپیتان چشمهایش را بست آن هم برای ابد ، ولی قبل از بسته شدن یاد گرفت که هر جایی به هر صدایی گوش ندهد و هر صدایی را برای آرام کردنش با یک تاییدیه ساده ، ساکت نکند ولی چه حیف چه دیر به این موضوع پی برد.
ماهی را از آب با تور گرفت که مُرده گیرش آمد.)
(سرنوشت کشتی در وسط اقیانوس هم دستنویسی از چرک ندانمها بود.)
««برای ساده شدن فهم داستان :
کشتی : موقعیت جغرافیایی
کاپیتان : شخص
سرباز : بخش اعصاب و روان شخص
سرنشینان : قسمتهای مختلف بدن
کلاغها : صداهای داخل ذهن
بخار سمی : تصمیم های ناگهانی»»
مطلبی دیگر از این انتشارات
من نوشتم باران.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سقوط تک ستاره من...
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرزمین تفکر