اگر کتاب بودی

برای تو، روزگاران دوری چنین عکسی فرستادی و روح هیچ کداممان خبر نداشت سر از اینجا در بیاورد.. :)
برای تو، روزگاران دوری چنین عکسی فرستادی و روح هیچ کداممان خبر نداشت سر از اینجا در بیاورد.. :)

و اگر در کالبد رمان به زندگی ام پا میگذاشتی، آن کتابی میشدی که تمام کتابفروشی های جهان را زیروکرده بودم تا پیدایت کنم‌. ولی همیشه پشت قفسه نخوانده ها پنهان می‌ماندی.

طوری نگاهم محو جزییاتت میشد انگار زرورق طلا رویت کشیده اند‌.


و تویی که با تک تک ورق هایت دستم را می‌بریدی.

اگرچه خم به ابرو نیاوردم که جلدت غبار نگیرد و رایحه نو بودنت از بین نرود، ولی با کاغذ بریده‌شدن درد دارد، ندارد؟...


کنون آنقدر بی‌تفاوت شده‌ام که لیوانی آب سرد هم روی صفحاتت می‌ریخت، بی‌حس و عاری از نگرانی خیره می‌شدم به طوری که آب می بردت، به قهقهه واژگانت که هرگز نخواندم شان، به کم رنگ شدنت و پرپر شدن هایم.‌‌..