دیشب دردامو ریختم تو دریا نهنگا خودکشی کردن...
تآنیمِۀْ تآبِسْتآنْ
مدتیه که ننوشتم . اصلا نمیخوام ادای آدمای دپ و بیحال و دربیارم که دیگه هیچی واسشون مهم نیست .اینقدر توی خونه ی خودمون همه چی مثل قبل ساده و روتین و بدون حاشیه و مشکل و دغدغه میگذره که شاید من نمیتونم باور کنم زندگی اینطوری رو . راستی چند شب قبل باز هم از اون کوچه رد شدم . اون پسرک معلول هنوز شبها تا حدود 10شب کنار در میشینه و به آدم ها که یکیشون منم سلام میکنه . به نیمه ی تابستان رسیدیم . من کتاب میخونم .آموزش میبینم.فیلم خوب میبینم موزیک خوب میشنوم .بدون دغدغه به پیاده روی میرم . دلم میخواد اینبار که به قم رفتم دیگه مثل فلاکت زده ها زندگی نکنم . راستش دلم میخواد یواش یواش شروع کنم افرادی رو استخدام کنم و شروع به کار کنیم .شاید دوسال از زندگی در قم رو تلف کار کردن برای دیگران و گرفتن حقوقی که تا دو هفته نمیتونستم باهاش سر کنم .
*ساعت 2صبح روز جمعه نوزدهم مرداد ماه
یادمه روز آخری که در خوابگاه بودم تیم بزرگ دوچرخه سواری به خوابگاه اومدن و اتاق چند نفر رو یکی کردن .یادمه یک گوشه ی کوچیکی از اتاق نشستم و مشغول پروژه نهایی دانشگاه شدم که حدود دو ماه وقت داشتم و امشب باید همشو انجام میدادم و فردا تحویل میدادم . با پسری اونجا اشنا شدم که از اسلامشهر بود . صبح اون ماشین اینترنتی گرفت به سمت دانشگاه . توی راه از معایب قم گفت و هرچقدر که بیشتر میگفت کفری تر میشد و گفت اینقدر قم براش بیخوده که بعد از اتمام کلاسش به اسلامشهر برمیگرده .وقتی بهش گفتم یکسال شده که در قم هستم و خانوادمو ندیدم باور نکرد . اونجا راستش به خودم افتخار کردم . حس کردم برای اولین بار بیشتر از بزرگترم میفهمم(شاید) شاید اینکه یکسال یکسره در شهری غریب ماندم و بدون تماس گرفتن با خانواده و غر زدن زندگی کردم و از پس مشکلاتم تنهایی بر اومدم فکر کردم این خیلی خوبه که آدما بند وابستگی رو از آدم دیگه ببرند و خودشون رو در دنیای خودشون آزاد کنن .
امشب دلم برای حیاط دانشگاهمون تنگ شد
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلمات داغ
مطلبی دیگر از این انتشارات
.محشون.
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی «نیستی» به «هستی» راه یافت...