نوشتن حالم را خوب میکند!
تنهایی
نمی دانم از کجا شروع کنم. از کودکی ، از نوجوانی یا جوانی؟ شایدم از دوران جنینی! من از همان دوران هم تنها بودم. خانواده پدری و مادری با پدرومادرم ارتباط نداشتند. هنوز هم ندارند. وقتی خودم را شناخته ام فهمیدم کسی به خانه مان نمی آید ما هم به خانه کسی نمی رفتیم. همین شد که من اصلا آداب معاشرت یاد نگرفتم. البته مادرم می گوید خودت مقصری برو کتاب درباره اداب معاشرت بخون تا یادبگیری. یا مثلا دختر فلان بازیگر را مثال می زند که پدرش در مصاحبه ای گفته است: من بدون آنکه چیزی به دخترم یاد بدهم آداب معاشرت را یاد گرفته. تو هم خودت باید یادبگیری. کلا بچه ها خودشان باید همه چیز را یاد بگیرند. خودشان باید مودب باشند، عصبانی نشوند، افسرده نشوند، خسته نشوند، چه بهتر که مریض هم نشوند چون پدرو مادر حوصله مریض داری ندارد. دسته آخر هم خودشان تلاش کنند با درس خواندن پولدار شوند!
تنهایی هم خوب است هم بد. نمی شود از خوبی هایش گذشت. مثلا اگر الان تنها نبودم نمی توانستم بنویسم. نمی توانستم در سکوت کتاب بخوانم. نمی توانستم به راحتی ابی گوش کنم. به جایی رسیده ام که تنهایی دیگر خسته ام نمی کند و جمع را بیشتر از دوساعت نمی توانم تحمل کنم. در تنهایی می توانم خودم باشم. نیاز نیست الکی لبخند بزنم و دروغ بگویم. الکی بگویم خوبم، زندگی خوب است و من دارم کیف میکنم! خوب نمی شود واقعیت را گفت. اگر کسی بفهمد شما خوب نیستید نه تنها ناراحت نمی شود بلکه خوشحال هم می شود! البته من فقط در اتاق خودم می توانم خودم باشم. پایم که از اتاق بیرون گذاشتم برای پدرومادرم هم باید فیلم بازی کنم.حال بد من برای آنها اهمیتی ندارد. اما برای آنکه محکوم به ناشکری نشوم باید بازیگر بشوم! مادرم می گوید همین که می توانی با پاهای خودت بروی و آب بخوری خدارا شکر کن، دیگه اینکه تنهایی، پول نداری، افسرده ای، مسافرت نمیری و تفریح نداری اصلا اهمیت نداره. درستو بخونی همش درست میشه.
پدرو مادرم حتی به خاطر تنهایی مرا مسخره هم میکنند. عجیب است؟ نه ؟ فقط کافی است از دست رفتارشان ناراحت شوم. می گویند: اینقدر تو خونه موندی داری پرخاش میکنی! چون تو خونه ای ،تنهایی، دلم برات میسوزه هیچی بهت نمیگم! کسی رو برای حرف زدن نداری، گیر دادی به من! خوب من حق اینکه از دستشان ناراحت شوم یا حتی عصبانی شوم را ندارم. اگر بشوم مشکل از من است چون حرف های آنها کاملا درست است!
ولی باز هم تنهایی را دوست دارم. اتاقم را دوست دارم همین که جایی را دارم که به آن پناه ببرم خوب است. شدم شبیه مامانم :)
می توانم تنهایی را تمام کنم اما میترسم. از جامعه از ادم ها. شاید باورتان نشود ولی من از سرکار رفتن هم می ترسم! وقتی می خواهم با دیگران صحبت کنم همیشه سوتی می دهم. می ترسم به دیگران زنگ بزنم و سوتی بدهم. با این حال زمانی که تنهایی بیرون می روم راحت ترم و احتمال سوتی دادن کمتر است. وقتی با پدرومادرم بیرون می روم بیشتر می ترسم چون اگر سوتی بدهم یا بد حرف بزنم مسخره ام میکنند. پس باید تمام تلاشم را بکنم که خودم را پرو و اجتماعی نشان دهم که در اکثر مواقع موفق نمی شوم چون آنها اصلا من را قبول ندارند!
ولی دختر بودن هم دنیای عجیبی دارد. شاید من اگر پسر بودم تا این اندازه تنهایی تحمل نمی کردم. شاید ان زمان می توانستم با دوستانم بروم شمال! یا هر کجا که دلم میخواهد! دیگر از هیچ چیز نمی ترسیدم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
در بیست و چهار مرداد زیر آفتاب داغ میبوسمت
مطلبی دیگر از این انتشارات
سَن آللّه سان ؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
لبخنج