درودی به بدرود

حس و حال ادبی نوشتن ندارم، صرفا مینویسم برای اینکه میدونم گلی کلاس دهمی یا یازدهمی خیلی براش جذابه خاطرات شب قبل اول مهر کلاس نهمشو به یاد بیاره.

انگیزه اینقدر خوب عمل کرد که جاشو داده به آرامش، یه آرامش محض ولی اینبار با بوی پوسته نارنگی نه قهوه. راستش چند وقتیه قهوه نمیخورم چون متوجه شدم حالمو واقعا بد میکرد، جاش یه ترکیب که مزه ی بهشت میده البته از نظر من رو کشف کردم که از خواب بی خوابم میکنه و قطعا ضررات قهوه رو نداره. آب یخ رو توی یه لیوان که ازش حس خوبی میگیرید بریزید، بعد توش یکی یا دوتا لیموی تازه بریزید با مقدار دلخواه گلاب. وقتی تیکه یخ بهش اضافه کنید مزه آب اکسیدان میده و اینجاست که جادو اتفاق میوفتههه! ( بهش میتونید اسلایس خیارم اضافه کنید که تبدیل به یه شاهکار بشه)

بحث به چه جاهایی کشید، ولی از یچی حقیقتا خوشحالم اولین متن کلاس نهمو قراره سر صف برای همه بخونم، راستشو بگم خیلی جالب نشده ولی فردا بهتر میتونم کاملش کنم.

قبل از هرچیزی از من در من نهایت سپاسگزاری رو میکنم، مامان و بابام تویه روزایی انگیزه برام بودن که حالم از خودمم بهم میخورد و ازشون خیییلی ممنونم. ممنونم از ....، همون دختر مهربون همیشگی که برخلاف همه ذره ایی تغییر نکرد، ممنونم از ....، کسی که به شدت منو بین دوراهی گذاشت و باعث شد با پوست و استخونم گریه کنم و ممنونم از تابستون، هرچند خیلی جذاب نبود ولی بچه ها من بالاخره رنگ روغن یاد گرفتمممممم! و جدا از همه چیز به سمت یکی از بزرگترین فوبیاهام رفتم، استخر. اره یه ذره شنا یاد گرفتم در حدی که غرق نشم:/(خنده ی دردناک)

احساس میکنم این پاییز قراره برامون پر از شادی و لحظات شگفت انگیز باشه. امیدوارم همینطوری ام پیش بره و یک فروردین بیام از خوشحالیام بگم و حرف دل آدمای این کره خاکی رو بخونم. میدونین،امسال آزمون ورودی دارم، سال دیگه تبدیل میشم به یه کنکوری آشفته، دوسال بعدش همین رویه ادامه داره و در آخر بوم! نمیدونم چی میشه هرچیزی که هست طبق تجربیاتم اونچیزی نبوده که فکر میکردم، کاملا برعکس بوده ولی خیلیم بد نگذشته!

کی گفت که آن زندهٔ جاوید بمرد
کی گفت که آفتاب امید بمرد
آن دشمن خورشید در آمد بر بام
دو دیده ببست و گفت خورشید بمرد

*مولانا

روزگار و ایام به کام

به امید فردایی که بهتر از امروز است

**گلی در حال فوران احساسات، همچنان آخرین روز تابستان ۱۴۰۳