روباه، رقیب بیانسه، انشای مدرسه و نور سبز

دوست دارم خوشبینانه نگاه کنم اما می‌ترسم از روزی که نگرش مثبت کار دستم دهد. مغزم، علامت سوال بزرگیست و من خواهان رسیدن به نقطه. خواهان رسیدن به نقطه‌ای که نه تنها جمله را تمام کند؛ بلکه انتهای پاراگراف هم باشد.

آدم بودن سخت‌تر از آنچه که به نظر می‌رسد است. حداقل اگر روباه بودیم، از طریق غریزه وبدون زحمتِ انتخاب، کاری که باید را پیش می‌گرفتیم و به اندازه‌ی روزی‌مان، مرغ شکار می‌کردیم. لازم نبود حتما یکبار طعم کرفس را بچشیم تا بفهمیم این غذا برای ما نیست. اما حالا ما آدمیم و آزمون و خطا کار مان.
نمی‌دانم روباه بودن بهتر است یا آدم بودن؛ چون هرگز روباه نبوده‌ام. اما از این کانسپت آزمون و خطا بدم هم نمی‌آید و هر زمان که بر سر دوراهی می‌مانم، خدا را بابت اینکه حق انتخاب را به من داد شکر می‌کنم و می‌گویم :« خدایا شکرت که روباه نیستم »

حرف از شکر گذاری شد. این روزها بیش از هر زمانی خدا را شکر می‌کنم. نه به خاطر اینکه اولین درس از کتاب‌های فارسی و دینی در رابطه با تفکر در کتاب خلقت هستند و معلم هر کدام از این درس‌ها، بالغ بر هزار بار در این رابطه با ما صحبت کرده‌اند؛ بلکه به این دلیل که تهی بودن زندگی بدون خدا را حس کردم. الآن هم از همین تریبون، مجددا خدا را شکر می‌کنم؛ بابت همه‌ی آنهایی که خودش از ذهنم خواند از جمله درس شیمی.
از این بگذریم، زیرا تمایلی ندارم متنی شبیه به متن کتاب‌های درسی بنویسم، این‌ها را در ذهنم و برای خودم نگه می‌دارم.

تا فراموش نکرده ام بگویم که برای بار نمیدانم چندم به من ثابت شد که کتاب خواندن چقدددر خوب است. هم‌چنین فهمیدم که گوش دادن به حرف‌های مشاور مدرسه که در مراسم صبحگاه میزند آنقدرها هم بد نیست، گاهی شبیه به جردن پیترسون حرف می‌زند. او زنی با چهره‌ی آرام به نظر می‌رسد در حالی که انفعال‌های سریعی دارد و اگر ندانی فکر می‌کنی روی حالت فست موشن تنظیم شده است. تازه به مدرسه‌ی ما آمده و به گفته‌ی خودش می‌خواهد با ما دوست باشد، اما از اینکه ما را ″خواهرم″ خطاب می‌کند، حس ناخوشایندی میگیرم.
به هر حال… حرف برای گفتن زیاد است، مثلا خیلی دوست داشتم درباره‌ی معلم تازه کار قرآن، که شیوه‌ی تدریسش همچون مربی های پیش دبستانی است، حرف بزنم و بگویم کم مانده به ما ستاره تشویقی بدهد. یا بگویم ماجرای Diddy چه حس بدی به من می‌دهد و باعث می‌شود خوشحال شوم از اینکه هنوز به جایگاهی نرسیده‌ام که بیانسه مرا رقیب خود بداند…
اما افسوس که کارهای لیستم منتظر تیک خوردن هستند. پس به همین اندازه قناعت می‌کنم اما دلم نمی‌آید اولین انشای نهمین سال تحصیلی ام را برای افراد بیشتری بازگو نکنم :

به نام خدا
موضوع : آدم فضایی

«یک‌ روز که به همراه خانواده به مهمانی نرفتم و تنهایی شیرین خویش را به گفتگوهای بی‌ثمر با دیگران ترجیح دادم، متوجه نور سبزی که از آشپز خانه بیرون میزد شدم. شبیه نور سبز رنگ امامزاده‌ها بود؛ با این تفاوت که نور سبز امامزاده ها همیشه آرامش را به همراه دارد اما این نور سبز چیزی جز ترس به من القا نمی‌کرد.
ذهن پرکارم شروع به خیال‌بافی کرد. خیال‌بافی‌هایی که مرا می‌ترساند. یکی از خیال‌هایی که ذهنم بافت، درباره‌ی آدم فضایی ها بود. اینکه انها با سفینه فضایی‌شان پشت پنجره آشپزخانه فرود آمده‌اند و نور سبز داخل سفینه، آشپزخانه‌ی کوچکمان را پر کرده است.
ذهنم به خیالبافی ادامه داد : شاید آن‌ها با تفنگ‌هایی که نمونه‌اش را در برنامه کودک دیده‌ام، دیوار آشپزخانه را پودر کنند و وارد خانه شوند، پیتزای داخل یخچال را بخورند، از آشپزخانه خارج شوند و مرا در پشت مبل‌های راحتی بیابند. آن‌ها قطعا مرا گروگان می‌گیرند و برای نشان دادن به سایر آدم فضایی‌ها به فضا می‌برند.
ترس در حال غلبه بر من بود که مادرم با تکانی مرا از خواب بیدار کرد و گفت : پاشو ما اومدیم. خاله مریم سراغت رو گرفت، می‌گفت چرا نیومده. راستی نبودی ببینی عمت چه لباسی پوشیده بود، شبیه پرده آشپزخونه…»




پ.ن : با آپدیت جدید ویرگول اصلا حال نمی‌کنم.

نمیدونم شایدم بهتر از قبل باشه، البته بعد از اینکه عادت کردیم بهش


بیست و سومین روز از پاییز

( احساس رکب خوردن )