سقوط تک ستاره من...
مثل یه زامبی در حال قدم زدن تو ایستگاه مترو بودم، کنترل اشک هام واقعا برام سخت بود اما نمیخواستم گریه کنم، حداقل نه اینجا، پس تحمل کردم تا به قرارم برسم.
امین رو پیدا کردم و قصه رو براش گفتم، خب این قرار برای پیدا کردن یه باشگاه خوب بود، اما با اتفاق عصر همه چیز تغییر کرد.
«نمیدونم چیکار کنم، حس یه کثافت عوضی رو دارم.»
سعی کرد دلداریم بده و کمک کنه به پیدا کردن یه راه حل.
«باید سواد رابطه رو یاد بگیرید کتاب های...»
«قبلا چند تا خوندم.»
«باید خطوط قرمز و توقعات تون رو از هم مشخص...»
«قبلا کردیم.»
«خب دخترا خیلی سوپرایز دوست دارن اگه...»
«امتحانش کردم.»
مدتی ساکت شد، گوشیم رو در آوردم و نگاهی به آخرین پیامش انداختم
_سعی میکنم خونه امنت باشم...
با دست هام صورتم رو پوشوندم، بغضم ترکید، صدای خفه ای بیرون اومد.
«من نمیخوام از دستش بدم...دوستش دارم.»
همدردی و ناراحتی تو چهره امین موج میزد، واقعا از اون رفیق هایی بود که خیلی ها آرزوش رو دارن، نمیدونم اگه اون موقع نداشتمش چیکار میکردم.
دستش رو شونه ام گذاشت.
«تو هرکاری از دستت برمیومد انجام دادی، اما الان کسی که باید تصمیم بگیره اونه، کاری از دستت ساخته نیست رفیق.»
سعی کردم نفس عمیق بکشم تا یکمی اروم بشم، ولی سخت بود...کی انقدر سینه ام سنگین شده بود؟
«حق با توئه سید...کاری از دست من ساخته نیست.»
اما میدونستم که اشتباه میکرد، جرقه یه فکر توی ذهنم ظاهر شد...
به نظرت اینو بخرم؟
«زرده»
«این؟»
«زرده»
«این یکی؟»
«بازم زرده»
میدونست کتاب دوست دارم، برای همین منو به کتاب فروشی اورده بود که یکمی حواسم پرت بشه اما حالا ...زندگی های پنهان درونگرایان رو برداشتم، اولین بار اون بهم این کتاب رو معرفی کرد، حیف که هیچوقت نتونستم اونو بخونم.
یکی از فروشنده ها نیش خندی زد و به سمت من و کتاب ادم های سمی اشاره کرد، رو به امین گفت:
«ولی اینو حتما بخر تا از اینا که میگه همه چیز زرده دور و برت نیان!»
هم لجم گرفته بود، هم یکمی غافلگیری جالب رو حس کردم، خواستم چیزی بگم که یاد ظاهر فعلی خودم افتادم، نامرتب، شلخته، و بی حال، شدیدا غمگین و غرغرو، واقعا شبیه یه ادم سمی بودم.
خندیدم و گفتم:
«بهم سخت نگیر حاج اقا، همش دو ساعت از شکست عشقیم میگذره!»
«شکست عشقی؟ برای این چیزا خیلی جوونی که! نگران نباش خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکنی یکی بهترش رو پیدا میکنی.»
جوابی ندادم، کمی به حرف زدن در مورد کتابها ادامه دادیم و با آوردن بهونه ای رفتیم، یکمی تو سکوت راه رفتیم.
«میدونی شعری که همیشه دوست داشتم براش بخونم چی بود؟»
امین با حالت کنجکاوی نگام کرد، میدونست از شعر متنفر بودم.
«هوشینو آی آرنای ایم نو مادائه...»
تلفظم مثل همیشه اشتباه و تا حدی خنده دار بود، هیچوقت نتونستم درست و کامل براش بخونمش اما بهترین شعر برای توصیف اون بود.
«معنیش چیه؟»
«تو تجسم تک ستاره ای هستی که دیگه پدید نمیاد...»
سرم رو بالا گرفتم و به آسمون نگاه کردم، سیاه و خالی از ستاره بود، درست مثل قلب من.
بغضم رو فرو خوردم، با وجود اینکه دوست نداشت تنهام بزاره امین رو هم قانع کردم برگردیم خونه هامون.
«حسین تو همیشه از آرزو هات میگفتی، بیا دیگه اون رابطه رو تموم شده در نظر بگیریم، به اونا فکر کن! بهم بگو برنامه ات برای آینده چیه؟ میخواستی تا اخر تابستون موتور بخری نه؟»
«میدونی چیه، من اونو میخواستم چون دلم میخواست پ رو پشت سرم سوار کنم و باهم تو قسمت های قشنگ تر و خلوت شهر بگردیم، حالا نمیدونم دلم میخوادشون یا نه؟»
یکمی ساکت شد اما کم نیاورد، مصمم بود وقتی خداحافظی میکنیم حالم بهتر شده باشه.
«ولی مطمئنم کلی چیز هست که میخوای، یادت رفته قرار بود از نظر شغلی خودت رو ارتقا بدی تا...»
«امین، من اگه میخواستم موتور بخرم برای اون بود، اگه میخواستم به جای ماشینی که دوستش دارم خونه بخرم برای زندگی کنار اون بود، اگه دنبال ارتقای شغلی بودم برای این بود که هدیه های بهتری براش بخرم و هیچوقت قرارهامون رو بخاطر خالی بودن جیبم عقب نندازم، میدونی اون محور اصلی زندگی من شده بود...و هنوزم هست.»
«پس اگه بگه نه چیکار میکنی؟ اگه نخواد ادامه بده چی؟ اگه بگه دیگه دوستت ندارم چی؟»
یاد زخم چشم هاش افتادم، گریه کردن کلی اونارو به درد میاره، اگه زخم هاش دیر تر خوب بشه چی؟ اگه بخاطر من...نفس عمیقی کشیدم و به وسیله اون یه بار دیگه بغض عجیب و غریبم رو عقب روندم.
«اونوقت من محور اصلی زندگیم رو از دست میدم، اما فراموش نکن، زمانی درس و کنکور محور اصلی زندگی من بود، زمانی پزشکی بود، یه موقعی زبان انگلیسی بود، مدتی دوستام بودن...اولین باری نیست که محور اصلی زندگیم رو از دست میدم، گرچه از همه دردناک تره، اما مطمئنم یکی دیگه پیدا میکنم.»
«و اون محور دیگه چیه؟ پس میری تو یه رابطه دیگه؟»
خندیدم.
«میدونی...فکر نکنم کس دیگه ای رو پیدا کنم که بتونم اینجوری دوستش داشته باشم، اون تکرار نشدنی بود...نمیدونم اون محور دیگه چیه، اما مطمئنم همچین چیزی نیست.»
رسیدم، از اون خداحافظی کردم و از واگن پیاده شدم، چشمم به سه تا صندلی زرد افتاد که کنار هم بودن، یاد نامه ای افتادم که پشت صندلی های به همین شکل چسبونده بودم.
نفس عمیق دیگه ای کشیدم و دوباره بغض رو عقب روندم، یکمی بهتر بودم، تا خوب شدن فاصله بسیار زیادی داشتم اما... امیدوار بودم، نور ستاره ام رو نمیدیدم، هیچجا نبود، ولی...تا آخرین لحظه قرار نبود تسلیم بشم.
اون تکرار نشدنی بود، زیبا، مهربون، با ملاحظه، متعهد...دلم براش تنگ شده بود.
پس یه بار دیگه تلاشم کردم...و گرچه نمیشه گفت موفق شدم، ولی...همین که یه بار دیگه صدای خنده اش رو شنیدم خوبه:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
یکم آرامش...🪐🌙☁️
مطلبی دیگر از این انتشارات
pain....you made me exhausted
مطلبی دیگر از این انتشارات
Enough is enough.