« این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمرم را حرام دیدارش کردم؟ »
سَن آللّه سان ؟!
چند وقتیست که دیگر دست و دلم به نوشتن نمیرود . البته گاهی دستم میخواهد بنویسد و دلم دل به دل دستم نمیدهد یا دلم میخواهد بنویسم و دستم توانش را ندارد .
امیدوارم یه روز از خواب بیدار بشم و ببینم همه چیز خواب بوده و من به هیچکدوم از این آدما تعلقی نداشتم و از دستِ هیچکس عصبانی نیستم و حالمم خیلی خوبه. امیدوارم یه روز از خواب بلند شم و ببینم آدمای جدیدی دورم وجود دارن و هرکسی که الان دارم باهاش زندگی میکنم فقط یه خواب دردناک و عمیقا غمگین بوده. امیدوارم یه روزی بفهمم واقعا زندگیم تا اینقدر کسل کننده و رنج اور نبوده.امیدوارم وقتی بیدار میشم فقط یه حس وحشت از کابوس تو تنم باشه که محتواش یادم نیاد و یه لیوان اب خنک بنوشم و به زندگی جدیدم ادامه بدم بدون تاثیراتی که گرفتم .
یا اصلا
دوست دارم وقتی خوابیدم دیگه تو کالبد انسان بیدار نشم چه میدونم کاغذای یه کتاب قدیمی باشم که تو انبار فراموش شده.یه پرنده ی تنها روی سیم برق هم بد نیست . پنجره های خونه ی سالمندان هم میتونه شی مفیدی باشه. سنگای کنار رودخونه هم میتونه جالب باشه نه ؟ . عقربه ی ثانیه شمار ساعت دیواری بیمارستان هم قوی و صبوره . برگای سبز گلای خونه ی آبام هم بهم حس طراوت و زنده بودن داده میتونم نقششونو بپذیرم. یا حتی میتونم گلای سرخ بشقاب جهیزیه ی مامانم باشم همونقدر زیبا و پر خاطره. ولی زمانی که نوشتن این متن تموم میشه مجبورم وارد دنیای واقعی بشم ببینم که هیچ کدوم از این اتفاقا نیستم و همه ی ماجراها و همه ی ادما همونن و منم همونم . همشون همون طورین که چند ساعت قبل بوده موندن و من هیچ راه فراری برای زیستنم در این دیار ندارم . . .
سن الله سان ؟ (Sen Allah'sın)
معنی این جمله به فارسی میشه تو خدا هستی ؟
ما نمیدونیم خدا چه شکل و شمایلی داره ولی بعضی چیزا بهم این حس و منتقل میکنن که انگار خدا موقع افریدنش جزعی از خودشو توش گذاشته تا من ببینمش و با خودم بگم من میتونم خدا رو حس کنم . . .
مثل تنه ی این درخت که به زیباترین شکل تو خودش پیچ خورده اونقدر قوی به نظر میاد که حس پناه بودن بهم میده یه درخت حامی که اگه یکی از برگاش بودم حتی تو پاییزم خیالم از امنیتم تخت بود حتی موقع سقوطم لبخند میزدم اره افتادن از تن همچین کالبدی بهم حس لذت میده من روزی جزعی از این تن بودم . . .
سبب اصلی تنهاییام این است که نمیدانم جزئی از کدام داستان خواهم بود
گویا میبایست جزئی از داستانی میشدم، اما مثل برگی از آن جدا افتاده م
_اورهان پاموک
مطلبی دیگر از این انتشارات
گل ها هم حرف میزنند_۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
و در آستانه بزرگسالی
مطلبی دیگر از این انتشارات
مادام بواری