لب‌خنج

زخم زیباست. زخم یادگاری‌ست از گذشته. فقط نشانی نیست که بر دست یا صورت ما نشسته باشد. با خود خاطراتی دارد. ادامه‌دار است. زخم‌ها دو وجه دارند و هر چه می‌گذرد و هر چه زمان می‌خورند، وجه مثبتشان بر وجه منفی غالب و غالب‌تر می شود.

زخم‌ها به چشم می‌آیند. بی‌جهت درست نمی‌شوند. ناگهانی‌اند و حاصل اتفاق و اتفاق همیشگی نیست. اتفاق‌ها همان چیزهایی هستند که درباره‌شان حرف می‌زنیم، همان استثناها که اگر با زخم شکل بگیرند با درد هم همراهند. و ما عاشق حرف‌زدن از دردهایمان هستیم. زخم‌ها این قابلیت را دارند که دردهای ما را ماندگار کنند و گسترش دهند. زخم‌ها جایی از زمان، جایی از گذشته را نشان می‌کنند.

اما وقتی از طنز حرف می‌زنیم زخم‌ها جایگاه ویژه‌ای پیدا می‌کنند. زخم‌ها بخشی از طنزند. بخش جدانشدنی آن. بخشی که در ابتدا دیده نمی‌شود. هستند، اما بعد شکل می‌گیرند. اما بعد، وقتی‌ست که ما نمی‌دانیم باید بخندیم یا ناراحت شویم. وقتی که از خنده‌ی خودمان خجالت می‌کشیم.


یکی از بهترین عکس‌هایی که تابه‌حال دیده‌ام ما را در چنین وضعیتی قرار می‌دهد. این عکس بسیار دقیق گرفته شده. عکاس پله به پله ما را راهنمایی می‌کند که به ترتیب به چه چیزهایی توجه کنیم. اما توضیح عکس برخلاف دیدنش حرکت می‌کند. شما مسیر را برعکس می‌خوانید.

یک عکس استودیویی را تصور کنید که در پس‌زمینه‌ی مشکی گرفته شده باشد. حالا زنی را که پیرهن مشکی ساده‌ای پوشیده سرتا پا به عکس اضافه کنید. زن را وسط عکس ببینید و کنارش سمت چپ پسر بچه‌ای شش هفت ساله را فرض کنید با لباس پیشاهنگی که بهت‌زده به دوربین خیره شده. حالا لبخندی به صورت زن اضافه کنید و بعد کلاهی ارتشی روی سر پسرک بگذارید. یک کلاه لبه‌دار که به وضوح برای سرش گشاد باشد و سنگینی آن نه روی سر بلکه روی گوش‌هایش افتاده.

حالا قرار است سمت راست زن را پر کنیم. پالتو بلندی را فرض کنید که از یک چوب لباسی آویزان است و گیر داده شده به نخی که از بالای کادر آمده. درست کنار زن سرتاپای پالتو را می‌توانیم ببینیم. دست زن از دور یکی از آستین‌ها گذشته است، جوری که اگر مردی بود برای چنین عکسی به حتم دستش را دور دست مرد حلقه می‌کرد. اما مردی وجود ندارد. او با یک پالتو عکس گرفته. در نگاه اول مسخره به نظر می‌آید. خنده‌دار است کسی با یک پالتو آویزان کهنه عکس بگیرد. درست مثل شوخی‌هایی که در عکس‌های دوره‌ی قاجار می‌بینیم. سطح ابتدایی عکس لودگی‌ست، یک خوشمزگی رقیق ما را آماده می‌کند برای خنده.



اما بعد، پس از چند لحظه زخم را می‌بینیم؛ زخم را در لبخند زن، در بهت پسرک و در غیابی که هرگز پر نخواهد شد. غیابی که با آن کلاه گشاد ارتشی معنی پیدا می‌کند. جنگ به عکس علاوه می‌شود و غیبت در سن پسربچه‌ی مبهوت تعریف. غیابی که از کهنگی پالتو پیداست. پالتویی که آن قدر مانده و مانده که درست در لحظه‌ی عکاسی و فقط به علت جابه‌جایی یکی از هشت دکمه‌اش کنده شده، قل خورده و درست زیر پالتو ایستاده. اگر خوب نگاه کنیم برقش را می‌توانیم ببینیم. این عکس زخم است. ریش می‌کند و می‌رود. لبخند را بر لب می‌خشکاند. طنزی غنی که زخمش به این سادگی‌ها از بین نخواهد رفت.




این متن بخشی از کتاب «جمعه‌ را گذاشتم برای خودکشی» نوشته‌ی «پیمان هوشمندزاده» است. کتابی که درباره‌ی پنج تک‌نگاری درباره‌ی دیدن و زیستن است.
در این کتاب با لحن ساده و گاه طنزآمیز به مسائلی درباره‌ی زندگی و معنای آن می‌پردازد و ما را به فکر فرو می‌برد. این کتاب نقطه‌ی تلاقی مهارت پیمان هوشمندزاده در نوشتن و عکاسی است.
مسابقه «داستان عکس من»، بلافاصله بعد از تمام کردن این کتاب شروع شد و تصمیم گرفتم این بخش را با شما به اشتراک بگذارم.
در نهایت، پیشنهاد می‌شود.