ماجرا های من و استاد بیوشیمی


می تپید

آنقدر که نزدیک بود سینه ام را بشکافد و بیرون بپرد

آنقدر که می خواست اظهار وجود کند

حتی الان هم تند تر می تپد

تمام کلاس های آن روزم را نصفه رها کرده بودم

هنوز هم چهره ی نگران و حس مادرانه ای که استاد شیمیمان به من القا کرد را از یاد نبرده ام

_ باید استرست و کنترل کنی اگه حالت بده برو غیبت نمیزنم برات

این را با لبخندی مطمئن و دلگرم کننده بر زبان آورد

از کلاس که بیرون آمدم قلبم تند تر می تپید

نفس هایم به شماره افتاده بودند

درخت ها و اسمان و صدای بچه ها درون حیاط دانشگاه دور سرم می چرخیدند

وقایع

افراد

قرص هایی که نخورده بودم

همه و همه از جلوی چشمانم می گذشتند

آن لحظه سلول هایم نام یک نفر را فریاد می زدند

چشمانم یک نفر را می دیدند

هوشیار که شدم دگر درون حیاط نبودم

روی صندلی مقابلش نشسته بودم

آفتاب از پنجره روی گل ها می تابید

چهره ی او هم در میان پرتوان خورشید و میان گلدان های روی طاقچه گم شده بود

آن لحظه نمی‌دانستم چه چیزی من را به آنجا کشانده

قلبم آرام گرفته بود و چشمانم به چهره ی پدرانه و آکنده از مهر پدری اش می نگریستند

گاهی آنقدر غرق فرکانس مثبت حرف هایش می شدم که نمی فهمیدم راجع به چه چیزی صحبت می کند

مسحور شده بودم

به استکان چای روی میز اشاره کرد و تعارف کرد

و من اعتنا نکردم

از جایش بلند شد در قفسه اش را باز کرد کتابی از آن بیرون آورد و به سوی من گرفت

جلد کتاب را که دیدم فهمیدم

کتاب خودش را به من هدیه داده بود

همان کتابی که واژه به واژه اش را با روح خود لمس کرده بود

_ این کتاب حاصل تمام زندگی من است که در سه سال جمع آوری شده است و حاصل زندگی ده ها نفر دیگر که از سخنانشان در این کتاب نام بردم در چند روز می توانی بخوانی ؟

گفتم در دو هفته و او گفت

_تمام این سال ها تجربه را به شما تقدیم میکنم و می دانم روزی انسان بزرگی در دنیا خواهی شد

نمیدانم راز او چه بود اما

فقط می دانم از آن اتاق که بیرون آمدم

دگر مژده نبودم ....

~•°stargirl°•~