مادام بواری

مادام بواری، روحی که هیچ‌گاه آرام نیافت. روحی که فقط در این دنیای محدود، آزار می‌دید و هیچ‌وقت از هیچ‌چیز و هیچ‌کس راضی نمی‌شد. شاید او توقع زیادی از زندگی داشت که این‌گونه مدام ناامید می‌شد.

اِما، دختری روستایی با پدری کشاورز که در همان ابتدای داستان با شارل بواری، پزشکی که پدرش را معالجه کرد، ازدواج می‌کند. همه چیز خوب به نظر می‌رسد. شارل مرد خوبی‌ست. مادام بواری فکر می‌کند عشق را پیدا کرده و زندگی مشترکش را آغاز می‌کند. اما آیا روح پراشتیاق و بلندپروازش، به زندگی‌ای معمولی در کنار شوهری معمولی‌ و در یک روستای معمولی‌تر، رضایت خواهد داد؟ او از زندگی فقط همین را می‌خواست؟

روح مادام بواری هر روز در درونش شورشی برپا می‌کند و می‌خواهد از این قفس آزاد شود. به خصوص زمانی که یک‌بار همراه شارل به مهمانی مجللی در پاریس دعوت می‌شوند. پس از آن وقتی به زندگی روزمره‌ی خود باز می‌گردد، خانه‌اش، شوهرش و سبک زندگی‌شان بیش از پیش منزجرش کرده و مضحک به نظر می‌رسد.

طغیان روح مادام بواری به عنوان زنی روستایی در آن زمان، او را به سمت و سویی می‌کشاند که فکر می‌کند آرامش را خواهد یافت. اما به راستی او عشق را پیدا می‌کند؟ او می‌تواند به رویاهایش برسد؟ آیا اصلا امکان تحقق رویاهایش در این جهان وجود دارد؟ یا اینکه روح او هرگز سیراب نخواهد شد و همواره تشنه‌ی چیزی بهتر، آدمی بهتر و زندگی‌ای بهتر خواهد بود؟

مادام بواری، برایم نماد زنی متفاوت است. کسی که اگر در برابر هر آنچه زندگی روستایی‌اش به خصوص به عنوان یک زن به او تحمیل می‌کرد، سر تعظیم فرو می‌آورد، مادام بواری‌ای شکل نمی‌گرفت. او چیزی در وجودش داشت که نمی‌توانست آرام گیرد. نمی‌توانست خیلی زود، خیلی آسان راضی شود. شاید او چیزهایی را می‌خواست که هیچ‌گاه به آن‌ها نمی‌رسید اما امید رسیدن بهشان، شوق داشتن‌شان، مادام بواری را در مسیری قرار داد که باید بهای سنگینی برای آن می‌پرداخت.

به نظر می‌رسد نمی‌توان مادم بواری را قهرمان دانست، چون معمولا قهرمان داستان‌ها، شخصیت‌هایی سفیداند. اما شاید فلوبر هم نمی‌خواست قهرمانی بسازد. او شخصیت‌هایی با حفره‌های گوناگون ساخت که هنوز هم، پس از سال‌ها از نگارش این اثر، وقتی من کتابش را می‌خوانم، می‌توانم شخصیت‌هایش را احساس کنم یا ببینم. و به نظر من، نقطه جذابیت این رمان همین متفاوت بودنش نسبت به کتاب‌های دیگر بود که هیچ شخصیت کاملی را در آن نمی‌یافتی چون زندگی واقعی که چنین شخصی در آن وجود حقیقی ندارد.

در کنار تمام این‌ها، زمانی مادام بواری را می‌خواندم که در ذهنم، سوالات زیادی وجود داشت. سوالاتی درباره‌ی مسیرهای زندگی، درباره‌ی تصمیم‌گیری‌هایم. مادام بورای هم کار را برایم سخت می‌کرد هم آسان. اما چیزی که او در نهایت در سرم زمزمه می‌کرد، این بود: هر مسیری را که انتخاب می‌کنی، باید بهایش را بپردازی. و هر مسیر سنگلاخ‌های خودش را خواهد داشت. اگر می‌خواهی آرام و مطیع زندگی کنی، پس روح خیال‌پرداز و عصیان‌گرت را فراموش کن. و اگر می‌خواهی طغیان کنی، باید موج‌سواری بلد باشی وگرنه این سیل تو را با خود خواهد برد.

در نهایت نمی‌توانم مادام بواری را با وجود تصمیماتی که تاییدش نمی‌کردم، دوست نداشته باشم. بخشی از وجودش که همچنان به وجودم گره می‌خورد، این است که نمی‌تواند خیلی راحت همه چیز را بپذیرد، نمی‌تواند گاه سادگی و معمولی بودن زندگی را قبول کند. و ملالی که روزمرگی بر او تحمیل می‌کند. آن بخش مشترک وجودمان، چیزی می‌خواهد که ما را به شوق بیاورد. شوقی که از خیال و آزادی‌مان برمی‌خیزد. اما آنچه با خواندن مادام بواری فهمیدم این است که گاه باید راضی بود، گاه باید راضی شد. زندگی چون خیال‌پردازی‌هایمان، همیشه روح‌انگیز نیست. زندگی همیشه یک پایش می‌لنگد و اگر بخواهی مدام به دنبال ایده‌آل بودن هر چیزی بدوی، درنهایت تنها خستگی‌ست که برایت باقی می‌ماند و زندگی‌ای که بیش از پیش ناقص دیده خواهد شد.

ملیکا اجابتی

مادام بواری نوشته گوستاو فلوبر، ترجمه مهستی بحرینی (انتشارات نیلوفر)