.محشون.

دیگه موسیقی گوش دادن برام لذت بخش نیست حوصله خوندن و نوشتن هم ندارم چند ماه بود به ذور غذا میریختم تو حلقم که چاق شم ولی این یک ماه انقد حالم خراب بود که سه کیلو کم کردم دیگه وزنم برام مهم نیس این روزا دست و دلم به نوشتن نمیره نه گریه ام میگیره نه خنده هام از ته دل و واقعیه حالم انقدر این یک ماه خراب بود که هرچی آهنگ داشتم پاک کردم آهنگایی که ی زمانی از هرچیزی برام مهم تر بودن همیشه اینطور بودم ناگهانی مرده ام و مدتها طول کشیده به زندگی برگردم.احساس سنگینی میکنم احساس پر بودن، بیماریم این مدت خیلی تحت فشارم قرار داد و مثل همیشه اشکمو در اوورد دلم میخواد بلند فریاد بزنم تا هرچی خستگی دارم بریزه بیرون تا از این احساس سنگینی و پر بودنِ ناشی از درد رها شم اما بعضی وقتها فریاد رو باید تو گلو خفه کرد نزاشتم هیچکس بفهمه که این مدت چقد تحت فشار بودم چقدرر ناراحت و عصبی بودم و چقد درد داشتم صداهای توی سرم هرشب بهم یادآوری میکنن که چقد ضعیف و شکسته ام و نای ادامه دادن ندارم نمیتونم نسبت به این صداهایی که توی سرم اکو‌ میشن بی اهمیت باشم چون حقیقت تلخو میکوبن توی سرم گاهی وقتا برای رها شدن از دست این صداهای مضحک دلم میخواد خودمو بزارم ی جایی و بعد بیام ببینم نیستم وقتی ناراحت و عصبی باشم یا بخاطر بیماریم درد داشته باشم فقط سکوت میکنم جوری که با شکنجه باید ازم حرف بکشن اما بعضی وقتا پرحرف و شیطون میشم بعضی وقتا هم از ناراحتی و احساس سنگینی دلم میخواد بمیرم اما چند ساعت بعد بلند میخندم میگیری که چی میگم؟ما آدما خیلی شبیه اَبریم مثل اَبرا حق داریم هروقت خسته شدیم بیصدا بباریم ولی خب زندگی همیشه اونجوری که میخوای پیش نمیره مدام درحال سورپرایز کردن و ضد حال زدن به توعه اما خب این طبیعت زندگیه باید تحمل کرد یا بقول ی عزیزی بعضی وقتها باید زنده بودن رو انتخاب کرد نه زندگی کردن رو که جفتش کار راحتی نیست:)


:))`
:))`

پ.ن:تمام درکم از دنیا درون مصرعی جا شد که فقط سربسته میگویم«نبودم از اول ای کاش..»