وقتی «نیستی» به «هستی» راه یافت...


دوستی داشتم،شکننده اما با ظاهری قوی.پویا و فعال با ذهنی جستجوگر.

او خود را جزء مذهبی ها نمی دانست اما عده ای او را بسیجی می خواندند،او خود را عضو مثلا روشن فکران نمی دانست، عضو هیچ گروهی نمی دانست،همه را نقد می کرد و نکات مثبت هر یک را دریافت می کرد.


اما کسی او را نمی فهمید،دیگران اصرار داشتند موضع خود را مشخص کن دیگران می خواستد به زور او را در قید یک گروه ببرند...


بگذارید نام این دوستم را گیتی بگذاریم.

گیتی به فلسفه عشق می ورزید،وقتی با نیچه آشنا شد گویی فصل جدیدی در زندگی اش آغاز شد.

حتما به خوبی به یاد دارد که پارمنیدس می گفت:نیستی در هستی راه ندارد.

مو های گیتی از زیر مقنعه بیرون می آمد اما درباره ی حجاب کنجکاو بود،درباره ی قرآن،درباره ی اسلام...


گیتی از معدود افرادی بود که سر کلاس مثل من به حرف های دبیر گوش می داد،برخلاف من که مدام در حال پرسش و اظهار عقیده بودم او خاموش بود اما اغلب گوش می داد...

او دختر ریزبینی بود،تک تک حالات و رفتار هایت را تحلیل می کرد،معانی پیدا و پنهان را پیدا می کرد و این تناقض فاحش من و گیتی بود.

می پرسی چرا؟

چون من کاملا کلی نگر هستم،منظورم را بی توجه به کلمات بیان می کردم و همین امر بار ها و بار ها باعث سوء تفاهم هایی شد که دعوا های بی پایان مارا رقم می زد.


دوست من نمی خواست کسی را برنجاند مخصوصا دوستانش را،شابد هم می خواست نمی دانم...

اما حس می کنم با وجود همه ی دعوا ها نمی خواست ناراحتم کند و تلاش می کرد درباره ی علایق من صحبت کنیم اما من متوجه نمی شدم،من توجه های غیر مستقیم او را نمی دیدم چون شخصیت من میانه ی خوبی با کار های غیر صریح ندارد.


این دختر موسیقی را دوست داشت،گروه های موسیقی را می شناخت و درباره ی خواننده ها تحقیق می کرد،یک بار برایم عکس چند خواننده ی خاک بر سر را فرستاد و آنهارا تحلیل کرد...

من اما علاقه ای به موسیقی نداشتم و از هیچ چیز آن سر در نمی آوردم‌.


من و گیتی دوست دیگری هم داشتیم،اوج دوستی ما کلاس دهم بود و پایه ی یازدهم گیتی و دوست سوم هر یک کس دیگری را پیدا کردند و من تنها ماندم.دوستان آنها از من خوششان نمی آمد و من هم شاید از آنها...


من احساساتم را به سادگی بیان می کردم،من خیلی تودار نبودم ،برخلاف گیتی،واقعا از احساسات درونی اش به شکلی که بتوانم او را بشناسم برایم حرف نزد،مدت ها طول کشید که اندکی از آنها بگوید،البته حق هم داشت من آدم مناسبی برای حرف هایش نبودم...


بیش از هر کسی در دنیا با او از حال بد و احساسات سیاه و شخصیت منفی ام سخن گفتم،او کمتر،خیلی خیلی کمتر...


دعوای بزرگی انجام شد،وقتی او ناگهان بدون اینکه دلیلش را بگوید کنار من نشست و ناگهان تر چند روز بعد اتفاق دیگری افتاد...


دلم شکست و برای اولین بار جمله ای گفتم که هرگز انتظار نداشت از من بشنود،فحش نبود،حرف خیلی بدی هم نبود،فقط از من بعید بود...


مدتی بعد دوباره ارتباطمان بهتر شد،تابستان هم رسید و ما چیزی به نام کنکور در پیش داشتیم...


حال دل گیتی خوب نبود،کنکور آزارش می داد نمی توانستم کمکش کنم،نگاه من به زندگی از زاویه ی او نبود و خودم هم نمی دانستم...


در آخر شد همان که نباید می شد،دعوا سر شیشه ی مربا،و در آن میان یک جمله جهانم را زیر و رو کرد و من دیگر هرگز با او به عنوان دوست سخن نگفتم...

یک بار در خیابان دیدمش،یک بار جلوی مدرسه سینه به سینه شدیم،سر کلاس فنون درباره ی مشاورش با دیگری صحبت می کرد،یک بار به من پیام داد و من با جوابی آتشین پایان دادم به همه چیز،آخرین بار موقع یکی از امتحانات نهایی او را دیدم و تمام...


من با او مهربان نبودم اما همیشه سعی کردم او را بفهمم و التیام دهم،او زبان مرا بلد نبود.من هم.حالا نمی دانم از کنکور راضی است؟دوست جدیدی پیدا کرده؟هنوز زندگی ملال آور است؟دیگر گیتی تمام شد و نیستی به هستی راه یافت...