"شبی شاید رها کردم جهان پر اضطرابم را...!"
هفته ی مِهآلود
به هفته ی اخیرم نگاه کردم. سعی کردم اتفاقات این هفته رو مرور کنم. اول هرچی فکر کردم، هیچ اتفاق خاصی توی نگاهم نیومد. انگار این هفت روز از زندگیم، در عادی ترین و معمولی ترین حالت خودش گذشته بود و هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده برام نیوفتاده بود. اما به این نتیجه رسیدم که همچین چیزی امکان نداره. واقعیت این بود که به قدری اتفاقات زیاد بودند که نمی دونستم باید روی کدوم شون تمرکز کنم و برای همین به نظرم میومد که هفته ی بی خاصیتی داشتم.
این هفته ی گذشته همه جا مه بود. شروع و انتهای مشخصی نداشت. شاید امتدادی از گذشته بود و شاید هم خودش یه شروع تازه بود. من درست وسط راه استاده بودم و مسیر رو به روم مشخص نبود. راه و مسیرم رو گم کرده بودم و امکان برگشت هم نداشتم. اینکه کجا ایستاده بودم و چقدر تا انتهای مسیر راه داشتم، همه شون نامشخص بودن. اصلا پایانی در کار بود؟
بعضی اوقات مجبور بودم ادامه دادن رو متوقف کنم. چون خطرناک بود. چون نمیتونستم جلوم رو ببینم. چون ممکن بود چاله ی بزرگی جلوی پام باشه و با برداشتن قدم بعدی، بیوفتم داخلش. برداشتن هر قدم پر از ریسک و خطر بود. اطرافم مشخص نبود.. موجوداتی که از نگاهم پنهان بودند رو حس میکردم. ازشون میترسیدم ولی خودشون رو نشون نمیدادن..
توی این راه میتونستم افرادی رو ببینم که چقدر حرفه ای و بدون هیچ ترسی در حال عبور از این مسیر هستند و انگار اون مه ذره ای اختلال توی ادامه دادن شون ایجاد نمیکرد. انگار اون مه فقط و فقط توی دنیای من بود.. انگار فقط من بودم که ترسیده بودم و راهم رو گم کرده بودم. همین باعث میشد خودم رو بابت هیچ چیز و همه چیز سرزنش کنم.
لحظاتی هم بودن که پر از زیبایی بودن. لحظاتی که با وجود سردرگمی و ترس، پرواز پروانه ها رو در اطرافم میدیدم. لحظاتی که خورشید کمی خودش رو پدیدار میکرد و یه تصویر محو اما به شدت زیبا از رنگین کمون از خودش به جا میذاشت. لحظه ای مثل وقتی که با وجود مه غلیظ اطراف، ابر ها شروع به باریدن کردن و من هم با وجود ترسی که نسبت به اطراف و مسیرم داشتم، یه گوشه روی تخت سنگی نشستم و از زیبایی بارون لذت بردم. درسته بارون باعث میشد سخت تر و خطرناک تر از قبل بشه مسیرم، درسته راهم رو لغزنده میکرد، و درسته باعث میشد مه غلیظ تر و شدید از قبل بشه، اما با وجود همه ی این ها مدتی رو از زیبایی بارون لذت بردم. از حس خنکی هوا و رایحه آب و خاکی که همه جا میشد حسش کرد. حتی زیر بارون رقصیدم! بی پروا رقصیدم و خندیدم. روی زمین دراز کشیدم و اجازه دادم قطرات بارون، صورتم رو خیس کنه...
اما من درحالی این متن رو مینویسم که مه اطرافم منو درون خودش غرق کرده. ترسیده و سردرگم تر از هر وقت دیگه ای هستم. شاید دیگه ادامه ندادم این مسیر رو.. شاید انقدر نشستم و منتظر موندم تا مه تموم بشه و مسیر رو به روم برام مشخص بشه...
پ.ن: راستش این یه توصیف خیلی کوتاه و مختصر از حال چند وقت اخیرم بود.. زیاد ادبی و توصیفی نوشتن رو بلد نیستم ولی خب سعی کردم کمی با نوشتن بتونم از مه درون ذهنم کم کنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
من از بیماریم لذت میبرم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
آن روز برفی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ی پنجم، حانیه.