پانزده


آخرین سیگار پاکت دوم بود. خوب می‌دونست اگر اون از راه نرسه و با یه خشم ساختگی تقّی نزنه و سیگارش رو دونصف نکنه، سیگار رو رها نمی‌کرد. عادتش بود، به وقت غم و ناراحتی. فندک رو گذاشت داخل جیبش و دست‌هاش رو آورد جلوی دهنش. نگاهی به منظره‌ی روبه‌ر‌وش انداخت. آسمون ابری‌تر از غروب دیروز‌‌‌... فکر کرد. غروب دیروز‌. هایی کرد تا شاید یخ دست‌هاش باز بشه و رنگ کبودی گورش رو گم کنه؛ مثل آفتاب. از ایوان فاصله گرفت و رفت سمت در. خونه قدیمی بود؛ نه زیاد، شاید چند سالی بیشتر از عمرِ اون. دستگیره رو که پیچوند، در با یه صدای گوش‌خراش، نصفه باز شد؛ خورد به پای یکی از بچه‌ها، که احتمالا تو خواب غلتیده بود و اومده بود پشت در. از اون فاصله کوتاهی که در باز بود به سختی رد شد و آروم در رو پشت سرش بست. رفت سمت آشپزخونه. خونه کوچیک بود. همه کنار هم خوابیده بودن. مطمئن بود این یکی فرهاده. پتو رو کامل کشیده بود روی سرش. با پا تکونش داد.
- فرهاد پاشو. فردا شنبه‌س. کار و زندگی ندارین؟ راه بیوفتین امروز. تا برسید غروبه...
فرهاد تکونی خورد و پتو رو کمی پایین آورد تا تصویر تار و تیره آدمی که بیدارش می‌کنه رو ببینه. با صدایی گرفته پرسید: اینجا... کجاست؟ رضا! چرا تو سیاه-
- بسه انقدر سوال نپرس. پاشو بچه‌ها رو بیدار کن.
فرهاد با چشم‌هایی که حالا کاملا خواب ازشون دور بود، نشست. سرش رو توی دست‌هاش گرفت. حالا میدونست اینجا کجاست. میدونست چرا اینجاست.
رضا فندک رو از داخل جیبش درآورد و سمت گاز نگه داشت. بعد اولین جرقه، شعله آبی رو که دید، چشماش درخشید. با خودش گفت چه گرمای لذت بخشی. کتری رو آروم گذاشت روی گاز و دو پارچ آب ریخت داخلش. یکی یکی داخل کابینت‌ها گشت دنبال چای و دارچین‌. حالا پیداش کرده بود. درست تو بالاترین کابینت. کنار ظرف‌های آبیِ چینی‌. همون‌هایی که توی جمعه بازار گرفته بودنش. یادش بود. لحظه‌هایی که گذشته بود رو خیلی خوب یادش بود. ترسید. مبادا یادش بره. مبادا تیکه تیکه یادش بیاد. یادش بره لبخندها، رنگ موها و مژه‌هاش رو . یادش بره...
قوری رو گذاشت روی اپن و ظرف نیلی رنگِ چای رو باز کرد. نگاهی انداخت. تکونی به ظرف داد. مطمئن شد اندازه‌ی پونزده نفرشون چای داره. اولین قاشقی رو که از چایی پر کرد، گیسو اومد. نیمه بیدار. ظرف رو گرفت و گفت من دم میکنم؛ تو برو. قاشق رو داد دستش و از آشپزخونه اومد بیرون.

جز لاله حالا همه بیدار بودن‌. رفت سمتش. نشست کنارش. چند بار با دست زد به بازوش. غرق خواب بود. احمد گفت ولش کن. رضا سربلند نکرد‌.
- کل دیشب بیدار بود.
- چرا اونوقت؟
- تب داشتی چون.
رضا سربلند کرد.
-بذار بخوابه الان.
رضا سری تکون داد. لب‌هاش رو به هم فشار داد. دست‌های لاله رو گرفت، گذاشت زیر پتو. سرد بود؛ درست مثل دست‌های خودش؛ مثل دست‌های فرهاد... مثل دست‌های مامان؛ همونطور که بابا می‌گفت. یادش اومد وقتی که بابا با محبت دست‌هاشون رو می‌گرفت و می‌گفت این سرما رو از مامان دزدیدن. خنده‌های بابا یادش نبود‌. هیچ خاطره‌ای از دست‌های مامان هم یادش نبود. نیم نگاهی به لاله انداخت، به خواهر ناهمسانش. از اتاق رفت بیرون. از داخل جیب پیرهنش یه کش کوچیک درآورد تا آشفته موهاش رو جمع کنه.
فرهاد دومین بالش رو که با یک دستش برداشت، گفت یه دست برسون به گیسو. گیسو زنش بود. هر دو مثل هم. خونگرم. رضا لیوان‌ها رو برداشت. پانزده لیوان. گذاشتشون داخل سینی و برگشت تا نعلبکی‌های طرح‌دارِ همیشگی رو برداره. دستش به نعلبکی نخورد که پوزخند نشست کنار لبش. با صدای تقریبا بلندی گفت اشتباه کردم. برگشت و یکی از لیوان‌هارو برداشت و گذاشت سر جاش. غم نشست روی صورت گیسو.
چایی رو گیسو ریخت داخل لیوان‌ها؛ رضا گفت چیزی که خوردید جمع کنین برین؛ وقتی اومدم شهر باهم حرف میزنیم.
نیما گفت: مطمئنی تنهایی خوبی؟
رضا گفت: نه... اما برید.
سکوت شد‌. نیما و فرهاد خیره به چهره رضا؛ سوگند و فاطمه هم‌.
صدای زنگ گوشی که پیچید، همه شدند دلهره! و سر میچرخوندن. تنها رضا بود که خشکش زده بود. صدای لاله از اتاق اومد.
- بله... بفرمایید... بله درست گرفتید... ولی-
رضا فرود اومد تو اتاق‌. لاله چشمای ترسیده برادرش رو دید‌. رضا با التماس سر تکون میداد که نگو. گلویی صاف کرد و نگاه دوباره‌ای انداخت به چشم‌های رضا که کافی بود جمله رو تموم کنه تا اشکش سرازیر بشه.
- نه خودش نمی‌تونه صحبت کنه اما همسرش هست‌. گوشی رو میدم بهش.
گوشی رو داد دست رضا.
رضا گوشی رو گرفت و رفت سمت ایوان. قبل رفتن گفت شما صبحونه رو بخورین منم میام. درو بست. دستی به نرده‌های سرد ایوان زد. نفسش تلخ و خشک بود. گوشی رو که بالا آورد فهمید دستش می‌لرزه. دودستی گوشی رو گرفت.
- الو!
- سلام... ببخشید انگار بد موقع زنگ زدم... می‌خواین بعدا-
- نه...نه اصلا‌‌‌‌... بفرمایید.
- خب خوبه... راستش من یکی از دوستای دورشم... ینی چطور بگم ما چند ماهی بیشتر همو ندیدیم. دوستیمون خلاصه میشد به چنتا پیام و تماس‌های بلند و کوتاه اما اکتفا کرد همون مقدار... من...اسمم-
- سایه. شما باید سایه باشید!
- اوه خدای من! ... اوه عذر میخوام... صدام خیلی بلند شد... خیلی خوشحال شدم که منو می‌شناسید. پس از من برای شما گفته.
- بله.‌‌.. زیاد... شما-
- ما توی دانشکده تنها دوستای هم بودیم.
رضا نفسش گرفت. از بغض داخل گلوش جون میداد.
سایه ادامه داد: برای جفتمون دوره‌ی سختی بود اما به لطف همدیگه اون دوره رو گذروندیم... راستش من خیلی بی‌وفام؛ میدونم... اما درگیر یه سری مشکلات شده بودم. از یکی از دوستای قدیمم شنیدم که ازدواج کردید‌‌‌. اوه من واقعا متاسفم که انقدر دیر... فکر کنم چند سالی میشه... نه؟ به هر حال من بهتون تبریک میگم. آم.. اون نیستش؟ از دست من دلخوره؟ برای همین نمی‌تونه باهام حرف بزنه؟
رضا تیکه تیکه گفت: نه‌... اون... فقط...
- اوه خدای من. درسته درسته. من زود زنگ زدم اون معمولا تا ظهر می‌خوابه. حتما الان خوابه مگه نه؟
طوری سکوت کرد که انگار منتظر تایید رضاست. رضا نفسش رو حبس کرد بعد با صدایی که تلاش می‌کرد نلرزه گفت: بله... خوابه.‌‌.. یه خواب طولانی.
- طولانی؟ چقدر مثلا؟
- سال‌ها.
سایه مکث کرد. ترسیده بود. با خنده‌ی زورکی که تلاش می‌کرد نشون بده این حرف رو یه شوخ تلقی کرده پرسید: چقدر خسته‌اس مگه؟
- زیاد.
سایه چیزی نگفت.
-برای زنگ زدن...
رضا نفس نفس زدن سایه رو پشت تلفن شنید‌. نتونست جلوی گریه‌ش رو بگیره. تنها گفت: خیلی دیره...
تلفن رو قطع کرد‌. گذاشت آخرین اشک از صورتش دور بشه. بعد صورتش رو پاک کرد. با خودش فکر کرد اگر اون اینجا بود از گریه کردن خوشحال می‌شد. می‌گفت اگر گریه می‌کنی یعنی هنوزم یه امیدی هست... به گوشی داخل دستش نگاه کرد. یک قطره اشک روش افتاده بود. با دست کنارش زد‌. دلش گرم بود... مثل آفتابی که نبود. به کوه‌های جلوی چشمش نگاه کرد و به مِه.

مِه. آخرین یادداشت داخل گوشیش. اما فقط پانزده کلمه.