تضاد های مترادف. | 35.699738,51.338060
کمی اشعار و نوشته از خونی که در رگ جاری است.
این چند مدت که از ویرگول نویسی فاصله گرفته بودم به کاغذ پناه بردم.تجربه ی قشنگی بود،وقتی قلم رو به دستم می گرفتم از رودربایستی با خودم که شده بود تا وقتی به نتیجه دلخواهمم نمیرسیدم پایین نمینداختمش.ولی تو ویرگول اینجوری بود که میگفتم وقتی چیزی به ذهنم نمیرسه نوشته رو رها میکنم تا دوباره یک جرقه ای تو مغزم ایجاد بشه.دوست داشتم یک بخش کوچیکی از اراجیف این بنده حقیر رو باهاتون به اشتراک بزارم.
آفرینش هستی؟
حقیقت نیستی بود،
تا وقتی که خدا دروغ گفت،
و هستی به نیستی آمد.
اما چه فایده که هیچ دروغی پایدار نیست و ما روزی به حقیقت باز خواهیم گشت.
_بعد از نیچه،مرداد 1401
ز سکوتم نبود گردون فلک را سود،
سخن گفتم و بر جلالش ، پشیزی نفزود.
ز آواز ، چکاوکی بودم اندر لب رود.
گلم ، گله نیلوفر و یاس و نسترن؛
اما نیافتم ، فرق سکوت و واژه گفتنم.
_میان آشفتگی های سکوت،مهر 1401
تو علت و موسیقی ، معلولِ توست،
تو فهیم و آوای پیانو ، مفهومِ توست.
گر هنر ، تفسیر عشق آدمی معنا شود؛
تو هنرمندی و ، هنر تفسیرِ توست.
_هندزفری به گوش،مرداد 1401
پ.ن:عاشق نشدم؛در واقع من اینجوری شعر(شعر که چه عرض کنم شعرک) میگم که از دیدگاه و تفکرات و نگاه دیگران میگم.
آمد ، شدن ما ، اندرین عالمِ بود،
آمدگان و رفتگان ، بودند و نبود،
روزی است و رودی است و ، فردایش نیست؛
مجال غالب ما است ، عامِلِ عدم و وجود.
پیشاهنگ مرکز ، در قلب من ، چشم است،
تک چنگ نواز ، در دل من ، چشم است.
گر چشمی به دل چشمان من بنشست؛
نگاهم ، حادثه نیست! آوازه عشق است
_هنگامی که قلبش تپید،آبان 1401
وقتی بهش دیدگاه فلسفی(واقعی) ام رو درباره عشق گفتم مثل ابر پاییزی گریه کرد؛با خودم گفتم اگه من الان یک فرد عاشق با چاشنی روان بودن قلم رو داشتم همین الان یه شعر میگفتم.پس از دل شکسته شدش شعر گفتم!
تشنه یک قطره آب بود،
آتش دادند،
به آتش کشیدند و،
شعله ور شد و،
سوخت.
خاکستر شد،
با آتش یکی شد،
آتش شد،
سربلند شد،
موج گرفت،
موجی از،
آب دادند و،
مجدد سوزانده شد.
اما نسوخت،
سوخت شد تا به راهش ادامه دهد...
به راه بیهوده سوختن .
_آتش رو،شهریور 1401
قلبم کاغذ و حرف تو خودکار،
سیاه نوشتی و قلبم را سیاه کردی.
مغزم شطرنج بود ، شاه سیاه را انتخاب کردم.
افسوس که رُخ سفید تو چه زیباست،
آنقدر زیبا که اسب و فیلم یادم رفت،
سر از بازی جدا شد و محو رُخِ تو،
سربازانم محو شدند،
رُخم سرخ شد،
شاهم به کیش چشمانت درآمد و ...
چشمم ماتِ نگاهت.
کیش و مات با رضایت.
این من بودم که رُخ سفید تو را برنگزیدم چون:
قلبم را سیاه کردی.
پس قلمم از سیاهی نوشت،
بر قلبی دیگر،
بر قلبی کاغذی.
_کویینز گامبیت!،مهر 1401
حال که نشخوارم و ، زیرِ گرمای دوشَم،
زان پس که تمیز و ، تنپوشِ گرمم پوشَم،
فکر فرو خواهم برد ، بر بطن فکرِ دوشَم؛
فکرِ دوشَم ، درباره حالم بود ، حالا کوشَم؟!
نوشتم ، بد شد،
نشستم و بدن لق شد،
نوشتم از نشستن ، بازم بد شد.
بعد از اون شب خیلی نوشتم ، همشون رد شد و قلمم بد شد.
بد بد شد و ، بد بدتر و ، تر ترتر و گفتم بمون ، رفتی . آره ی تو بی دلیل نه شد !
از اون شب هیچ سدی سدم نشد ، هیچ دردی دردم نشد ، هیچ حرفی حرفم نشد ، هیچ برگی شعرم نشد ، هیچ شبی صبحم نشد . رفتی و منم رفتم ، چی بگم؟ نشد!
_خوابم میاد،آبان 1401
جوهرهاش مفقودالاثر گشته بود،
در جاده راه که هیچ ، خود را هم گم کرده بود،
فرشته ای رویت شد،
فرشته پیامی داشت:
بنویس!
شروع به نوشتن کرد،
جوهره خودکار تمام شد.
فهمید جوهرهاش گم نگشته،
تمام شده!
فهمید فرشته می بیند!
در مردن متولد شد.
_روز مرگت مبارک باد،مهر 1401
ورای عالم ، وسع و توان پاشایی نیست،
آریایی آسیایی ، اروپا و آمریکایی چیست؟!
پندار ، کاین حقیقت غایی پنهان در گفتار،
یگانگی است ، انزوا و تکی و جدایی نیست.
_برای آن معلم آزاده،آذر 1401
این رو برگرفته از شخصیت یکی از معلمام نوشتم.
هر از گاهی هستم و چندی ، نیستم،
هستم در نیستنم و در هستنم ، نیستم،
خسته ز افکار ، خسته از با فکر زیستن،
فکر که من چیستم؟ کیستم؟ نیستن؟
شعلهٕ شهر فرو خفت ولی
من پی شعله برافروختنم.
به گذشته نگاه میکنم ،
نگاهی عمیق و دلخراش روزهای خوبی نداشته ام ، شب هایم به گریه و کابوس گذرانده شد ، خشم ، خشم لعنتی چشمانم را کور کرده بود، هر لحظه ، هر ثانیه به دنبال نشانه ای بودم تا ثابت کند در راه درستی هستم ،
هنوز تو را درونم حس میکنم ، هنوز از زیر پوستم قلقلکم می دهی ، هنوز اعضای بدنم را می جوی ، هنوز اسلحه کوفتی ات را به شقیقه ام نشانه می گیری ، از سر و ته داری وجودم را می سوزانی اما امروز من دری باز را پیدا کرده ام و زندگی ام را بر اساس چیز بزرگ تری پیش میبرم
امروز انعکاس خود واقعی ام را در آغوش میکشم
_فاز امیدواری
با کبریت و آتش ، خانه تکانی کردم،
آتش زدم و او را ، بدل به رباعی کردم.
ملامت شدم از خویش و ، ز پسندم نادم،
هر دَمَم شد ساختن از نو ، هر دَم هر دَم.
خورشید منم و تو ، یگانه ماهم،
کز کردم و روشن نشد ، شارا راهم،
فهمیدم که پی سوزنی در انبارِ کاهم،
فهمیدم نور با نور و ، دو ماه باهم.
_تابش شدید ماه،شهریور 1401
خودم زیاد از این یکی خوشم نیومد.
باد یاد داد ، که آزاد باشم،
آب یاد داد ، که مثل باد باشم،
آتش ، هنگام طبخ مرغ کدخدا؛
یاد داد که خاکی میشم بر بقا ، صبح تا شب.
به سان درخت بید خمیده ای که هرگز انتظار قطع شدنش نمیرفت، رفتی.
رفتی و جگرم چنان خون کردی.
اگر قول نداده بودم که بمانم و بدرخشم، همانطور که میخواستی، رفتنت فرش نبودم را تا ابد پهن میکرد.
اما میمانم، همانطور که یاد تو تا ابد در یادم میماند.
واقعا حرص میخورم،اون فقط یه آدم بی ارزش بود. رفت که رفت!باد آورده را باد می برد..
شعر زبانی است که باید در آن نفوذ کرد . شعر ، متضمن انتخاب دقیق واژگانی است که مفاهیم و القائات آن به فراسوی خود کلمات راه میبرد . سپس نوعی پرتو غایی تجربه میشود ، آن پرتو ، نشان دادن پرتو ای منعکس شده از جوهره است.
مرسی از میا و آیرین و یه فرد دیگه که باعث شدن دوباره بنویسم. (:
مطلبی دیگر از این انتشارات
عاشقانه هایِ یک مرد
مطلبی دیگر از این انتشارات
...
مطلبی دیگر از این انتشارات
سیاه