میشه لبخند بزنی؟
گل ها هم حرف میزنند_۴
مامان حنانه دست هایم را گرفت و با خود به طرف سالن برد:(پونه جونم،یه خانمی اومده میگه دخترشو گم کرده..ببین شاید مامانت باشه.)
لبخند روی لبانم جاری شد.
به خانم نگاهی انداختم.مامان بود.خودش.
درآغوشش جانی تازه گرفتم و اشک در چشمانمان موج گرفت.از حنانه خداحافظی کردم و از نرگس هم برای اینکه این چند روز محافظ من بود تشکر کردم.
به خانه برگشتیم.
(مامان چی شد که منو اونجا ول کردی؟)
(عزیزم..راستش..راستش..)
نمیدانست راستش را بگوید یا دروغ را
(من راه رو گم کرده بودم!)
(واقعا؟ولی تو که اونجا رو خیلی خوب بلد بودی!)
دروغ میگفت.او از من خسته شده بود و قدرت بزرگ کردنم را نداشت،احتمالا دلش طاقت نیاورد بود.همین.او وقتی دلتنگ میشد،گل ها را آب میداد .معلوم بود دلتنگ من بود.گل ها را حسابی آب داده بود..
به گل هایم دستی کشیدم و آنها را بوسیدم.
(گل های قشنگم ..دلم براتون تنگ شده بود،من نبودم چیکار کردین؟خیلی قشنگ شدین!
مامان دیگه منو نمیخواد.نزدیک به سه روز تو یتیم خونه بودم..!میفهمی یعنی چی؟سه روز بدون من زندگی کرد.نمیدونم واقعا دلش اومد؟
شاید اصلا بچه ی واقعیش نیستم!)
مامان،اتفاقی حرفم را شنید.
(دختر قشنگم،چرا همچین فکری کردی؟واقعیتش من چند روزی اینجا نبودم،کار جدید پیدا کردم،نمی خواستم تو بفهمی..همین. چون کسی نبود از تو مراقبت کنه.دیگه ناراحت نباش)
مامان را بغل کردم .
قول داد.دیگر مرا به حال خود رها نکند.قول داد مراقب گل هایم باشم.
قول داد.
گل هایم..
تنها چیزی هستند که خواهم داشت..
پایان
پ.ف:پونه فلاح
مطلبی دیگر از این انتشارات
وصیت برادرم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
تابستانی به رنگ خردلی
مطلبی دیگر از این انتشارات
برگرد همه کس من🚶🏽♀️