گندمزار...

این دومین پستی هست که در مورد داستان عکس مینویسم.

این عکس رو یادمه اردیبهشت ۱۴۰۲ دانلود کردم داخل وبلاگ یکی از بچه های بیان بود.یادمه این آهنگم گذاشته بود براش:

مثال تور ماهیا....تار دلم ز هم گسسته... میخوام بگیرم دست تو...با این دو دست پینه بسته...

خوب این عکس برای من خیلی خاصه!

در گندمزاری ایستاده باشی در کنار او وقتی باد می‌وزد و سه چیز را پریشان میکند:

گندمزار را

موهای یار را

دل تو را...

گندمزاری آنقدر بزرگ که در آن احساس تنهایی میکنی، تنهایی با تنها تنی که روحت با روحش عجین شده است.

غروب خورشید را نگاه میکنی، غروبی سرخ کمی تیره تر از گندمزار،کمی چشمانت را میزند اما ارزشش را دارد که به آن خیره نگاه کنی،مثل چَشمان او شاید بی‌تابت کند اما نمیتوانی از آن دل بکنی...

در گندمزار راه میروی و گام‌هایت را آهسته برمیداری تا مبادا شاخه گندمی زیرپایت له شود دست هایت را روی گندم‌ها می‌کشی؛ کف دستانت را نوازش میکنند کمی خشن تر از دستان اوست و البته سردتر...

گندمزار رهایی را به تو نشان میدهد رهایی از حالت های مختلف به پهنای گندمزار بنگری میبینی هر آن رنگ عوض میکند و روشن و تیره میشود؛ در برابر باد تسلیم است و مقاومتی نمیکند آنگونه با باد همراهی میکند که گویی او به باد امر کرده که چگونه بوزد...

هوا سرد میشود و آفتاب دیگر تنها پرتوهای نارنجی رنگش در آسمان باقی مانده، پرتوهایی شاید خورشید نباشند اما یادآور آنند،پرتوهایی که زورشبه آبی تیره آسمان غروب نمی‌رسد اما حداقل خودش است...

گندمزار گویی با رفتن خورشید ماتم میگیرد...

هوا سردتر میشود...


تنهایی دلت را چنگ میزند اما نگاهت را بگردانی او را میبینی و تنهایی برایت بی معنا نمیشود صرفا زیبا میشود...


#داستان عکس من