گوش‌هام‌ در‌به‌درن.

چقدر روز تعطیل خوبه! -چرخوندن لیوان تو دست و نوشیدن یه قلپ دیگه چاییِ داغِ کمرنگ-
انقدر سرِ خودم رو گرم کردم تا فقط فکر نکنم. اما متاسفانه تا وقتی فکر نکنم خودم نیستم، هیهاتی نیست و همینطور نوشته‌ای. گم و گور شدن غیراصیل!
فکر میکردم جواب بده ولی خب بازم شد حکایت اون کمدی که همه چی رو میچپونی توش... نشد دیگه. چیکارش میشه کرد؟

دلم میخواست بعد مدتها نوشته جدیدم راجع‌به کتابی باشه که خوندم. اما هر کتابی رو که شروع کردم نصفه موند. هیچ علاقه‌ای به تکمیل کردن هیچکدومشون ندارم. (عا یه چیزی رو داخل پرانتز بگم؛ دوستان عزیزی که فکر میکنن اینا یه سری اطلاعات غیرضروری عه؛ لطفا نخونین! تو مترو یا ‌بی‌آر‌تی نیستین و مجبور نیستین شنوا یا خواننده اینا باشین! اینجا فقط منم! و هر کسی که میخونه دوستِ هیهات. برای آدم‌های دیگه جایی نیست.)
آره خلاصه. کتاب ارمیا رو شروع کردم و نصفه خوندم ولی طبق پیش‌بینیی که داشتم با همون نصفه هم خیلی گریه کردم! بعدش مگس‌ها رو در حد چند صفحه خوندم. بعدش هم جای خالی سلوچ رو. بعدش هم ریگ روان و قبلش هم جزءاز کل رو و چند صفحه‌ای هم یه کتاب سه جلدی از موراکامی بود و چند صفحه هم جنگل نروژی؟ حتی ادامه سمفونی مردگان هم چند جمله‌ای بیشتر جلو نرفت و خیلی پرو پرو به داسک گفتم بهم کتاب قرض بده شاید با اون فرجی شد!

بیشتر وقتم از مهر به بعد داخل مسیر گذشته. خلاصه‌اش میشه دیدن آدم‌های مختلف، حرف زدن باهاشون، چرت‌های بین ایستگاهی‌، کتاب‌های تیکه‌تیکه، صبحانه خوردن، دیدن آسمون، دعا برای زودتر رسیدن، دعا برای دیرتر رسیدن -که همیشه عکس برآورده میشه-، لِه شدن، اشتباه گرفته شدن با میله‌ی اتوبوس! و گوش دادن آهنگ.
درباره‌ی آهنگ همین الان داشتم به فرنوه -اون تنها کسی‌عه که میدونه من چی به خورد گوش‌هام میدم- میگفتم آهنگ گوش دادن برام مثل غذا خوردنه. تا اونی که ته ذهنم میخوام نباشه انگار سیر نمیشم. گوشام در به درن. مغزم با هر آهنگ دیگه فقط شلوغتر میشه و من آشفته‌تر.

خواب‌هام کاملا شبیه دنیای کورالینه! اولش با یه باغ خوشگل و مرغِ خوشمزه و لبخند گولم میزنه بعد با یه چهره وحشتناک میوفته دنبالم و باعث میشه همین دنیای بیداری رو انتخاب کنم.

چیزی که راجع‌به هورمون‌ها تو دبیرستان -یعنی وسط خواب و بیداری‌ها- یاد گرفتم -و نمیدونم چقدر درسته- اینکه هورمون‌ها دیر اثر میکنن ولی طولانی...
بعد گذشتن اینهمه سال و زوم بودن رو این قضیه فهمیدم "احساسات، هورمون‌های روح منن"

من با تمام ناامیدی و امیدواریم که شبیه یه کلاف پیچیدن بهم این رو پست میکنم که شاید بتونم مثل قبل بنویسم!