یک قرار ویرگولی فوق العاده عجیب ...

چه کسی فکرش را میکرد؟ خودم را می گویم. صابر را میگویم. زمین و زمان را میگویم .داستان از آنجا شروع شد که امیر 55 در کامنتش چند خطی برام نوشت و گفت این ابتدای داستانی ست، ادامه اش بده و داستانی بساز.

باورش نمیشد ، تو شوک بود، به خودش چک میزد که ببیند خواب است یا بیدار ولی گویا همه چیز واقعی بود، ترس تمام وجودش را فرا گرفته است ، کاپشن خود را بر میدارد و سراسیمه به بیرون میرود هوا پاییزی بود و بارون شدیدی داشت می‌بارید هنگام دویدن سُر خورد و افتاد. خواست بلند شود دست فردی را روی شانه اش دید.

همین چیزی که بالا برایتان گذاشتم. منم هم نشستم و کمی فکر کردم و چند نفری از بچه های ویرگول را نامشان را یادداشت کردم و شروع کردم به نوشتن. خب شخصیت اصلی که باشد؟ بشیر صابر خوب بود. حالا چه بلایی سرش آمده باشد؟ خب از دوس دخترش گفته بود در یکی از پست هایش میتواند با او کات کرده باشد. شخصیت دوم که باشد. آن کسی که دستش را میگذارد روی شانه ی صابر. خودم می توانم باشم. امیر 55 کجای داستان باشد؟ خب او هم که 206 خریده مثلا باید شیرینی بدهد. همینطور داستان را ساختم و نوشتم. داستان جالبی شد.شیرینی ماشین 206 آلبالویی امیر55 . خب خود امیر 55 و بشیر که شخصیت های اصلی داستان بودند حسابی استقبال کردند و در قسمت کامنت ها یکهو بشیر گفت قرار بعدی برویم بستنی فروشی خلیفه نزدیک چهارراه آزاد شهر. نبش امامت 14.

چراغی در ذهنم روشن شد. دییییینگ. پرسیدم مگه تو مشهدی هستی؟ گفت حاشا و کلا .. بله. گفتم آخ جان. من هم که عاشق دیدن دوستان مجازی. آیدی ایتایش را گرفتم و تایم هایمان را با هم بالا و پایین کردیم و همان فردایش جای ایستگاه مترو پارک ملت قرار گذاشتیم. دیری دیری دین. دل توی دلم نبود. البته بشیر هم در مکالماتمان هی میگفت لباست چه رنگیه؟ چی میپوشی؟ گفتم همون دکولته گل گلی گلبهیه رو میپوشم. رژ بنفش هم میزنم که کاملا تابلو باشم و پیدام کنی. انگار داشتیم می رفتیم دیت با هم. گفتم خب شماره هم را داریم دیگر. به هم زنگ میزنیم. چه آدرس هایی می پرسی.

روز موعود فرا رسید. باید ساعت ده ونیم خودم را میرساندم به سر قرار. حالا رفته بودم جایی از صبح و شارژ گوشی ام رسیده بود به 2 درصد و خدا خدا میکردم که تا قبل از دیدن بشیر صابر شارژم خالی نشود و بتوانم باهاش تماس بگیرم. از مترو پیاده شدم. آمدم پایین. خودم را به آسانسور رساندم. آمدم بالا. به مکان قرارمان رسیدم. به آسمان نگاه کردم آبی تر از همیشه بود. کلاغ ها چه دلنشین غار غار می کردند. خانوم ها و آقایان ورزشکار می دویدند. ولی خبری از بشیر نبود. رفتم روی صندلی روبروی آسانسور که دخترکی رویش نشسته بود بعد از اجازه گرفتن که اشکال ندارد اینجا بنشینم نشستم. به بشیر زنگ زدم.

نفسم عمیق کشیدم و بیرون دادم

-سلام .. کجایی صابر؟

- چی پوشیدی؟

- ژاکتم سبزه ..

- آها ... دیدمت

حالا هرچه اینور آنورم را نگاه میکنم. مگر بشیر را میبینم؟ ناگهان فردی از دهه چهل پیدایش شد. با شلوار فاستونی دم پا گشاد. موهایی حالت دار شبیه ابی و چهره ای متبسم و سبیلی تو دل برو. خیلی گرم سلامش گفتم. و با هم تصمیم گرفتیم که قدمی بزنیم به سمت بستنی فروشی. راه افتادیم. چه پسر موجه و جالبی بود. هنوز دو قدم نرفته بودیم و همان چهار کلامی که حرف زده بودیم گفت شگفت زده شده از دیدن من ، چه بسا که همیشه فکر میکرده من مردی چهل ساله هستم و اصلا گرم نیستم و می آید و یک کلام حرف میزنیم و سریع جیم میکند میرود. اما حال دیده که من هجده سال و خورده ای بیشتر ندارم و خیلی هم باحال و گرم و گیرا هستم. خلاصه هی تعریف کرد از من و کی ار تعریف بدش می آید؟ من هم از پست هایش تعریف کردم که خیلی جالبند و آدم را به فکر وادار می کنند.

واقعا این دیدار یکی از عجیب ترین اتفاقاتی بود که تابحال برایم افتاده. واویلا. و خب با هم رفتیم به بستنی فروشی مورد نظر و از بستنی های آنجا گفت و یک بستنیِ اووووف... فوق العاده.. سفارش دادیم حالا بگین مهمون کی؟ مهمون بشیر جان صابر . اصلا نگم براتون. البته من خیلی مقاومت نکردم. چه بسا که انشاالله دفعه بعدی در کار باشد و مهمان من برویم یک جایی. ولی خب خیلی چسبید و کلی هم حرف های متنوع زدیم. غیبت هم نکردیم. عکس برای ویرگول هم گرفتیم .. دیگه چی میخواد آدم؟ به قول معروف کور از خدا چی میخواد ؟ .. دو چشم بینا.. یک ویرگولی چی میخواد؟ ... یک رفیق ویرگولی! و خب خداروشکر .. دیدار غیر منتظره جالبی بود. جای دوستان خالی...

پی نوشت : تا اینجا اومدین یک صلوات بفرستین.

پی نوشت2: ازین سبک جدید پستام خوشتون میاد؟

پی نوشت3: من حس میکنم ویرگول خلوت شده یا نه .. واگعیه؟

این دو سه تا پست دیگه م رو هم اگر دوست داشتید بخونید. مخصوصا اولی که باعث این دیدار شد.

شیرینی ماشین 206 آلبالویی امیر55

این رو هم بخونید چه بسا که باعث بشه برم تفت و دست انداز عزیز رو ببینم

ساعت جادویی در سرزمین خرها ...

۲۸ مهر 1403