نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شیرینی ماشین 206 آلبالویی امیر55
باورش نمیشد ، تو شوک بود، به خودش چک میزد که ببیند خواب است یا بیدار ولی گویا همه چیز واقعی بود، ترس تمام وجودش را فرا گرفته است ، کاپشن خود را بر میدارد و سراسیمه به بیرون میرود هوا پاییزی بود و بارون شدیدی داشت میبارید هنگام دویدن سُر خورد و افتاد. خواست بلند شود دست فردی را روی شانه اش دید. دست هایی پشمالو. که بود؟ چرا دست روی شانه اش گذاشته بود، مگر وقتی میخواهند کسی را سوپرایز کنند دست هارو جلوی چشم های فرد نمیگرفتند.
پر از سوال بود. دستش را گذاشت روی دست فرد و در یک حرکت سریع دستش را پیچاند. نکند خفت گیری چیزی بود. نباید ریسک میکرد. طرف چرخیده شد و صدای ناله اش بلند شد. (( آی آی .. بشیر جان ... دستمممم )) خیالش راحت شد می شناختش. دستش را ول کرد. و در روبرویش قرار گرفت. پسر خوشتیپی بود با موهای مشکی و کاپشنی سبز. شلوار پارچه ای هم پوشیده بود. ابروهایش در هم فرو رفته بود ولی لبخندی همیشگی هم بر صورت داشت. بشیر پرسید:
- به جا نیاوردم. شما؟
- شما مگه بشیر صابر نیستی؟
با چهره ای تعجب زده گفت:
- چرا هستم .. ولی از کجا میشناسیم؟
- من یکی از طرفداراتون تو ویرگولم. نوشته هاتون رو میخونم. چهره تون رو هم که دیدم شناختم. مگه عکس پروفایل ندارین؟ البته با خودم گفتم شاید هم اشتباه بکنم. ولی خب ارزشش را دارد بیام و بپرسم.
- واوووو ... باورم نمیشه. شما کدوم کاربر هستی؟
- سید
- دروووغ ... کدوم سید؟ سید مهدار ؟
- آره ... خودمم باورم نمیشه! من عاشق این دیدارهای نزدیک با دوستان مجازی ام.
- اینجا چیکار میکنی سید؟
- با امیر قرار داشتم... اگر تایمت آزاده تو هم میتونی بیای. میخوایم بریم دور دور.
خیلی برایش عجیب بود. توقع نداشت در آن وضعیت، دنیا چنین برگی برایش رو کند. این زندگیِ سراسر اعجاب چه بازی ها که نداشت. بعد از اینکه با معشوقه اش به هم زده بود ، دنیا بر سرش خراب شده بود. قلبش مچاله شده بود و ممکن بود برود بلایی سر خودش بیاورد. ولی حالا سید از عالم غیب پیدایش شده بود و می گفت برویم با هم دور بزنیم. کاری که واقعا نیاز داشت. دوباره توی صورت خودش چکی زد و دید نه ظاهرا واقعیت دارد. سید دست او را گرفت و رفتند زیر ساختمانی پناه گرفتند تا باران کمتر خیسشان کند. تلفن سید زنگ خورد
-امیر کجایی داداش ... ما که لیچ آب شدیم. تازه یک مهمون هم داریم .. کجاییم؟
... تو کوچه نوفلوشاتو دو هستیم. بدو بیا ..
سید تلفن را قطع کرد و به بشیر توضیح داد که قرار است امیر بیاید و برویم بترکونیم و البته شیرینی 206 آلبالویی-نه سفید- که جدید خریده را بهمان بدهد. لبخند روی لب های بشیر نقش بست. قرار بود دو تا از دوست های ویرگولی اش را ببیند. اتفاقی که باورش نمیشد تا آخر عمر هم اتفاق بی افتد. 206 آلبالویی وارد کوچه شد. حتما امیر بود. سید سریع رفت وسط کوچه و دست تکان داد برای راننده ماشین. از شدت باران کاسته شده بود و باران نرمی می بارید. سید به بشیر گفت بیاید بنشیند و خودش جلو نشست. بشیر سوار ماشین شد. آهنگی با صدای بلند پخش میشد. سید از امیر خواست که خاموشش کند تا صدای هم را بهتر بشنویم. امیر از سید پرسید این دوستت کیست؟
سید گفت ایشان اگر گفتی کیست؟ خوب نگاهش کن ... امیر55 با دقت به بشیر نگاه کرد. بعد چشم هایش چهارتا شد.
-بشیر صابر ... سید ... بشیر صابره؟
- آره خودشه .. اتفاقی دیدمش
-باورم نمیشه ...
- حق داری ... من خودمم هنوز باورم نمیشه!
- کجا بریم؟
- مهمون توییم .. هر جا تو میگی!
امیر کمی فکر کرد و با ذوقی عجیب گفت یه جای خوب میبرمتون. و اندکی خنده ی شیطانی سر داد.
سید به خودش لرزید. یک دیدار حقیقی با رفیقی مجازی که خیلی شناختی ازش نداشت. امیر که متوجه این ترس در بشیر و سید شده بود گفت نگران نباشین. امشب قراره خیلی بهمون خوش بگذره و یک بسته ی اسمارتیز به سید و بشیر تعارف کرد. ظاهرش شبیه اسمارتیز بود ولی مشکوک بود. از امیر پرسیدند این ها چیست؟ امیر گفت بخورید ، چیزی نیست. خوشمزه ست. سید و بشیر هم که چشم و گوش بسته بودند نفری یکی از آن اسمارتیزها خوردند.
جهان دور سرشان چرخید. آسمان صورتی شده بود. درختان راه می رفتند. چه خبر شده بود؟ سید خشمگینانه از امیر پرسید ... این کوفتیا چی بودن؟ توهم زا؟ از کی خریده بودیشون؟
امیر خندید و گفت: نگران نباشید .. از خودی خریدم. از کارما خریده بودم. سید بر سر خودش گوفت. ساقی امیر کارما بود. کارما هم که قبلا ساقی اش مرتضی دهقان بود. ولی از وقتی مرتضی سر به نیست شده بود معلوم نیست موادش را از که میگیرد. امیر که می دید سید خیلی در خودش فرو رفته است گفت نگران نباش بابا. یک شبه. کارما هم از فضانورد اقیانوس گرفته اینارو. –فضانورد آخه تو اقیانوس چیکار میکنه؟ موقعی که فضا بوده اسم کاربریشو انتخاب کرده بود عایا؟ سید که دچار توهم هم شده بود میخواست همانجا از ماشین که با سرعت 110 تا داشت میراند بپرد بیرون و به چوخ برود.
سید نگاهی به امیر انداخت که حال سر هیتلر روی بدنش قرار گرفته بود و چون به بشیر نگاه کرد قیافه ی شکیرا را دید. قرار بود چه خوشی بگذرد؟ الله اعلم. امان از دست امیر. ولی خب حال چه میشد کرد؟ با هم به کافه ای رفتند که روی صخره ای کنار دریا قرار داشت. هر از چند گاهی موجی دور خیز می کرد و خودش را به صخره می کوباند و آن سه نفر به خود می لرزیدند. تازه هم اگر یک باد شدید می آمد پرت میشدند توی دریا ولی خب برای گرفتن شیرینی ماشین امیر ، سید حاضر بود از استخر تمساح ها هم بگذرد. شکیرا مدام میخندید و از آن دنیایی که درش قرار گرفته بود ظاهرا شاد بود. فارق از میکده و هر چه در آن است شده بود. و خب از آن خاطرات تلخش از آخرین دیدارش با معشوقه اش جدا شده بود.
کافی من که دختر جوانی که چون سفید برفی با همان لباس هایش بود سر میزشان آمد
- سفارش هاتون رو انتخاب کردید؟
امیر سریع گفت 3 تا مخصوص بیارید .. مزه هم هر چی باحال میشه باهاش بیارید
دختر چشمی گفت و منو را برداشت که برود ولی امیر گفت
-اگر کافه خلوته خودتون هم بیاید بشینید با ما .. آشنا میشیم .. خوش میگذره
- نه ... مرسی... باید برم به کارای انتشاراتم برسم
-انتشارات دارین مگه؟ ما همه نویسنده ایم ...
-آره .. انتشارات در آغوش نویسندگان
تاثیر قرص ها بود یا شگفتانه ی دیگری در راه بود؟ یعنی فاطمه خانوم بود؟
- شما فاطمه هستید؟
- بله .. از کجا می شناسید؟
- من امیر 55 هستم ، ایشون سید مهدار ، اون آقا هم بشیر صابر. سریع سفارش هایمان را بیاور. کلی حرف داریم برای گفتن.
- باشه .. الان میارم ..
هر لحظه منتظر بودند سر و کله ی آلیس در سرزمین عجایب یا فرانکشتاینی کسی پیدا شود که خدا را شکر نشد! امیر و بشیر از سید پرسیدند : سید این اواخر پستات خیلی عجیب شده. چی میزنی؟ سید هم گفت : هیچی فقط سعی میکنم مثل بشیر متفاوت بنویسم ولی خب از دستم در می رود و این شکلی میشود. چه کنم؟ البته این پست رو به خاطر امیر نوشتم فقط. اولش رو نوشته بود ، گفته بود ادامه ش بدم. و شد آنچه شد. البته امیر جان سور 206 رو باید بدی.. نپیچونی یه وقت!
- نه سید جان .. شیشلیک هم بخوای بهتون میدم ! ولی خب دست اندازش کجا بود؟ ما منتظر دست انداز بودیم!
- دست انداز رو رد کردیم تو جاده !
- باشه سید .. هر چی تو بگی! اسنپ نوشت جدید چی داری؟
- یکی دو تا دارم .. ولی خب فعلا نمینویسم. این بچه ها فکر میکنن من چیزی جز اسنپ نوشت بلد نیستم بنویسم!
- (بشیر که در خود فرو رفته بود و اینور و آنور را تماشا میکرد گفت) سید ، فهمیدی چی شد؟
- چی شد؟
- با اون بنده خدا کات کردم ..
- همونکه رفته بودین ماه عسل؟
- آره همون .. خیلی پکر بودم که سر و کله ی شما پیدا شد و آوردینم اینجا
- غمت نباشه ... دنیا همینه ! سختیشم همون صد سال اولشه ..
- پس این سفارشای ما چی شد؟
سفید برفی با دیسی از نوشیدنی های بهشتی امد و در کنارش هفت کوتوله با طبق هایی از میوه و شیرینی و چیپس و پفک و تخمه آمدند. چه بزمی برپا کرده بود امیر آن شب. فقط یک ارکست سمفونی اش مانده بود که پسرک نوجوانی با تبلی لنگان لنگان وارد کافه شد و شروع به تبل زدن کرد و پشت سرش پسری دیگر با کلاهی در دست وارد شد تا دیگران اگر از اجرای موسیقی خوششان آمد پول برایشان بریزند داخل آن کلاه.. فاطمه چون آن دو را دید دنبالشان دوید و گفت هسان و طاها ... برید بییرون ... دفعه آخرتون باشه میاید اینجا.
چند ساعتی گذشت. شب به سحر داشت می رسید و هوش و حواس افراد داشت سر جایش می آمد. سید نگاهی به دور و برش انداخت. توی خرابه ای بودند. امیر و صابر گوشه ای غش کرده بودند و منقلی هم وسط خرابه بود. یک پاکت چیپس و یک پاکت هم پفک آن طرف تر روی زمین افتاده بود و دو سه عدد جام خالی. سید با خود گفت : این هم ازین. یک شیرینی میخواست بده به ما. چه بلایی که سرمون نیاورد. ولی خب برای بشیر خیلی هم بد نشده بود شاید. چه بسا که به دنبال خودکشی بود. اما حال فوقش معتاد میشد ...
پایان !
سیذ مهدار بنی هاشمی
پی نوشت 1: از دست امیر
پی نوشت 2: از دست امیر
پی نوشت 3: از دست امیر
پی نوشت 4: دوست داشتم اسم خیلی ها تو این داستان باشه. ولی خب نشد که بشه. انشاالله داستانای بعدی.
پی نوشت 5: البته میخواستم یک داستان بر اساس اون شماره ای که حسین تو آخرین کامنتش داده بود بنویسم. ولی خب امیر قبلش ازم خواسته بود این داستان رو بنویسم.
پی نوشت 6: 90 درصد لیستم رو دانلود کردم. فکر کنم پنج شش سال طول بکشه دیدن اینا!
پی نوشت 7: یک صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج اقا امام زمان بفرستین بی زحمت
پی نوشت 8: داستان های کوتاه چخوف رو بخونید. زیر 10000 کلمه نیست. اینی که من نوشتم 1702 کلمه ست.
پی نوشت 9: این داستان ها هم درون ویرگولی هست. فکر کنم جالب باشه .. هر گونه پیشنهادی رو پذیراییم.
پی نوشت 10 : حالا این پستام خوبن به نظرتون؟ همینکه از کاراکتر بچه های ویرگول استفاده میکنم .. یا باز تغییر بدم سبکو! :)
این پست هام رو هم دوست داشتید بخونید:
ساعت جادویی در سرزمین خرها ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختران ویرگولی(1)🔮
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان 11: شب در مدرسه (پارت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
شب های مافیای ویرگولی (قسمت اول)