مترجمی که دوست داشت نویسنده باشد اما معلم است.
تهران، شهر بی نفر
سالها پیش توی یکی از دهها مجلهی خدابیامرز، داستان کوتاهی چاپ شده بود به اسم "تهران، عاشقت میکند"[1]. از آن نوشتههایی که با وجود فاصله جغرافیایی و مهمتر فاصله ذهنی، باز هم کاری میکرد که همان چند دفعه هول هولکی تهران آمدنت را تجسم کنی و خودت را آنجا بیابی.
قبلتر که اولین بار مزه پایتخت را چشیدم، تلخی و شیرینی همزمانش هنوز در خاطرم هست. با اتوبوس که وارد پاکدشت شدیم، قله دماوند که آن روزها هنوز نمیدانستم دیدنش در آینده آلوده چیزی مانند معجزه خواهد بود را از دور دیدم، دلم ریخت. ترسیدم از هجم بزرگیاش. مثال بچه شهرستانی های فیلم فارسی شده بودم که مبهوت عظمت شهری بزرگتر شده بود. آن روز با تجربه ترافیک تهران، دیدن ساختمانهایی که در تبلیغات بی مزه تلویزیون دیده بودم، شلوغی عجیب و غریب و بی توجهی مردم گذشت. آشنایی که در تهران زندگی میکرد و دنبالمان آمده بود در همان ابتدا در جواب سوالم که گفتم "مصلی خیلی دوره؟" جواب داد "تو تهران همه چی دوره، ولی بستگی داره ببینی از کجا میخوای بری؟" و من فهمیدم که در تهران، سیستم مِتریک و استاندارد هم مثل نظریه زمانِ انیشتین، نسبی است.
نشئگی سفر اول به پایتخت زمانی تبدیل به خماری شد که به شهر خودم برگشتم و در مقایسه با آن شکوه ترسناک، همه چیز را در دسترس یافتم. اینجا هنوز دور، دور بود و نزدیک، نزدیک. بدون هیچ تبصره و قید و شرطی. اما من هنوز آن سرزمین عجایب را میخواستم.
هر سال اردیبهشت موسم این سفر وهم انگیز بود و تهران برایم با نمایشگاه کتاب عجین شده بود و زیبایی و ترسناکیاش برایم رویایی بود. کفه بزرگی اش زمانی برایم ملموس شد که با گوشت و پوست و به خصوص استخوان، فشار متراکم ایستگاه نزدیک به مصلی را حس کردم. فشاری که برایم تعریف جدیدی از پایتخت بود. فشاری که لذت رسیدن به کتابها را بعدن برایم دوچندان کرد چون حس قهرمانی اسطورهای را داشتم که از پس دیوها و موانع سخت برآمده بود و به معشوقش رسیده بود. و من فهمیدم که در تهران، سختیها برای رسیدن به هدف، به لذت تبدیل میشود. اما نفهمیده بودم که این کشف، برای تازه وارد ها و توریست ها و نگاهی خارجی قشنگ است. در صورتِ هم فشارها لذتی نمیدیدم.
دانشگاه که قبول شدم، تهران انتخاب اول و آخرم بود چون فرصت زندگی در تهران را فقط در گرو ادامه تحصیل میدیدم. سقف آرزویم دیدم سر در پنجاه تومنی از داخل بود و خانه ای کوچک در خیابان انقلاب. به هردوتا خیلی زود رسیدم. اما دانشکده در جایی دیگر بود و خانه، با هم خانهای هولناک، آرزویم را به پشیمانی بزرگی تبدیل کرد. وقتی این شهر آرزو به شهر زندگیات بدل شود، و بدانی که شبانه روز و محل درآمد و شادی و اندوه و عشق و نفرتت در این شهر قرار است به سر شود، سختی ها و زحمت هایش تازه سر برمیآورد. فشار مترو دیگر قشنگ نیست. قهرمان اسطورهای نیستی. دنکیشوتی هستی در قالب قهرمانی که هدفت نه رسیدن به معشوقی خیالی، بلکه لقمه نانی است. و من فهمیدم که در تهران، زندگی واقعی با خیال زندگی در آن، فاصلهای افسانهای دارد. فاصلهای مانند مترو تجریش تا جوانمرد قصاب. همینقدر طولانی و البته پرفشار.
دوره ماه عسل این هجرت خودخواسته تمام شده بود. داستان "تهران، عاشقت میکند" اینقدر در زیر لایه های مغزم دفن شده بود که بی توجهی مردم به یکدیگر یکی از مزیتهای تهران برایم شده بود. بی توجهی که منجر به دوست داشتن نمیشد حتی، چه برسد به عاشق شدن. دوستهایم را در شهر کوچکم رها کرده بودم برای رسیدن به این زیبای خفته آن زمان و اکنون اژدهایی غران که توانایی جنگیدن با او را دیگر هیچکس ندارد. لذت های دور هنوز هم اندک موهبتی بود. نمایشگاه کتاب، تئاتر شهر، خیابان انقلاب و قدم زدن در پیاده رو ولیعصر. البته از فرشته به تجریش. ولی همه این لذتها بی آنکه با کسی تقسیم شود فقط برای خودم بود. نه دوستی که ساندویج خوردنِ بعد از گشتن کتابها را با او شریک شوم و نه کسی که صف بلیت فیلمی ناشناخته را در هوای سرد بهمن ماه با او قابل تحمل تر کنم. و من فهمیدم که در تهران، تنهایی موهبتی خودخواسته است و این جمعیت میلیونی تشکیل شده از میلیونها تک نفر است که واحد شمارشش با اینکه همچنان مانند همه جای دنیا بر مقیاس نفر است اما نفر در این نقطه از دنیا نفر تر است گویا. حجم بزرگی از تک آدمها.
بعد از چند سال خیلی چیزها از تهران فهمیده بودم. چهارگوشه شهر را هرساله برای یافتن خانهای کوچکتر اما با همان مقدار پول درنوردیده بودم و مانند راننده تاکسیهای کارکشته ادعای شناختن شهر مثل کف دست را داشتم. کفِ دستی که البته فقط چند خط واضح داشت. بقیهاش فقط ادعایی پوچ بود. لذت تنهایی تبدیل به عادتی شده بود که دیوارش بلند تر از قبل بود. فکر میکردم که تهران برایم تمام شدهاست. نه توان زندگی در آن را داشتم، و نه یارای ترک آن را. لذت و نفرت توامان، دو قطبیاش قویتر شده بود که گاهی نفرت پر فشار میشد و گاهی کمتر، لذتش. بیشتر زمانی که پول داشتم. همان دو سه روز اول ماه.
در پی کاری کمی پر درآمدتر به مصاحبهای دعوت شدم تا به دنیایی مربوط به سینما وارد شوم. نه از آن کارهای کسب شهرت و ثروت و نه از آن کارهای هنری و تخت خواب مقوایی. تنها مزیتش این بود که دیگر سرمای ایستادن در صف بلیت فیلم را نمیچشیدم. چون بلیتها را ما صادر میکردیم. اما ورودم قطعی نشده بود. در انتظار مترو برای رفتن به محل کار سابق بودم و خود را برای جنگِ صندلی خالی یا گوشه واگن و یا در مرحله آخر گرفتن میله آماده میکردم که قطار به خاطر ازدحام بیش از حد در آن ایستگاه نایستاد. همزمان خوشحال از دیرتر کوبیده شدن توسط سیل جمعیت و عصبانی از سیستم بدون برنامه و فحش زیر لب نگاهم به پوستر فیلمی آبکی بروی قطار افتاد که بازیگر زنش به چشمانم خیره شده بود. ناگهان یاد صف بلیت و سرما و سینما و تنهایی و لذت نفری و در نهایت آن شغل کمی پردرآمد تر افتادم. جرات بیرون آمدن از ایستگاه را پیدا کردم و دیر رفتن به سر کار را به جان خریدم و راهی محل کار جدید شدم تا خبر مصاحبه را بگیرم. وارد شدم و همان روز و همان ساعت، زمان انتخاب بود. جلسه ای با حضور همه شرکت کنندگان اما بدونِ منِ بی خبر که گویا مانند اکثر زندگیام اشتباهی رخ داده بود. پرسان و اصرار کنان به لیست وارد شدم و بعد قبول شدم و بعد کار کردم و بعد خیلی کار کردم و بعد فهمیدم که تنها مزیت این شغل داشتنِ بلیت فیلم بدون ایستادن در صف سرد نبود. چون بعد، عاشق شدم.
تهران در آن روز گویا شوخی بزرگی را با من آغاز کرده بود که قطار در ایستگاه نگه ندارد و آن بازیگر زن فیلم زپرتی به من خیره شود و جراتِ نداشتهام بیدار شود و بقیه داستان. و من فهمیدم که در تهران، فشار را میشود دوتایی تقسیم کرد تا دردش کمتر شود. سه روز اول ماه پول داشتن را میشود دوتایی تا اواخر ماه کشاند و بی پولی آخرش را دوتایی و گشنگی شبانهاش را هم دوتایی تحمل کرد. و من فهمیدم که که در تهران، هم فشارهایی که هنوز در مترو و اتوبوس و خیابان ته لبخندی دارند، به رسیدن به کسی یا چیزی فکر میکنند. و من فهمیدم که درد و لذت و بزرگی و ترس و بی پولی و مهمتر از همه فشارِ "تهران، عاشقت میکند."
سید علی عصاران، تهران، 1399
[1] داستان برگزیده "اولین جایزه داستان تهران" در سال 1393، نوشته بردیا یادگاری
مطلبی دیگر از این انتشارات
راهکارهای دریافت اسکالرشیپ فول
مطلبی دیگر از این انتشارات
سوختن یا ساختن... ( بررسی هزینه های مهاجرت تحصیلی)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقاشی اویغور، حافظ میراث هنر نقاشی مانویان (۳)