آٓشنٰاْ تَرین غریبه ی شَهر
"یادگاری "
"بیل را برداشت و خنده هایش هم دفن کرد. عقب رفت و قبرهایِ خوشی هایِ بیجانِ گذشته اش را دید.قطره اشکی چکید و خودش در خاک دفن شد... سنگی آمد تا سنگ قبر اشک شود:) فریادی کشید، به دل خاک رفت... اما هیچ سنگی برایش سنگ قبر نشد...! "
«قبرستان احساسات»
"در میان ستاره ها دنبال جایی برای خورشیدش میگشت، شاید چشم های هرز، خورشید اورا بین ستاره ها گم کنند... جای قبلی خورشید امن نبود؛ چون همه خورشیدش را میدیدند و برای او، هضم این موضوع دشوار بود:) "
«داستان کسی که تاریکی را سهم ما کرد:) به دلیل خودخواهی! »
از تشنگی به مرز مرگ رسیده بود...
در دریایی از آرزویش غرقش کردند...
مرد!
سرگردونی مثل فندکت... تورم میکنن مثل من دکت،تنهایی با فکر و خیالات... نمیدونن چی میکشی و هی میگن نکش:)!
(اهنگش رو مخم پلی شد باید خالی میکردم! )
آنقدر قدم زد که پاهایش سر از دل خاک درآوردند... آنقدر بیخیال، که برایش مهم نباشد...
+ بگذار برونم هم مانند درونم ویران شود... باز هم به هیچ کس چه!
«مضطربِ بیخیال»
+فقط خونسرد باش!
_اما من میترسم...
+نترس... این فقط یک گلوله ی مزخرفه که صاف به عمق قلبت میخوره!
_ولی تو داری خودکشی میکنی...
+هیس... میدونم!
«جدال بین قلب و مغز»یا «جدال دو معشوق؟!»
مطلبی دیگر از این انتشارات
آینه
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطراتت تمام نشده، اما تو تمام شدهای
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرت و پرت نامه | درس میخوانم و درس... و در آخر تنها افسرده ام:*)