منِ کال.

پرستو ها را تماشا کردم.

یک شعرِ نوگرا در زمزمه هایشان جوانه داشت.

شعر می خواست به من بگوید که بهار می شود،

سبز بمان.

اما رنگی نبود.

چشم هایم کویر داشت.

دست هایم شور بود و تنها یک ابرِ بی پدرمادر برایم لالایی می خواند.

آن هم با یک نوای خفه در جیغِ بنفش.

گل های داوودی برایم غصه می خوردند و شکوفه ها برایم بهارشان را فروخته بودند.

تعجبی نداشت که ( تنهایی ) برایم دعوت نامه بفرستد.

زیبا هم بود.

این روزا عمیق ترین دوستِ من، کوله پشتیِ افسرده ایست که همه ی اشک هایم را تماشا می کند.

مرا می بوسد و در کنارم به خواب می رود.

حتی انگور های باغ پدر بزرگ هم دلشان برام تنگ شده است.

.

.

.

صدای اگزوز موتورسیکلت ها.

گربه ها در کنار سطل زباله.

جوانی که مرا دنبال می کند.

جوانی ای که مرا ترک می کند.

پیر می شوم.

مثل یک پرستو که شعری برای سبز بودن ندارد.

یا غروبی که خورشیدِ آن همه جا را خاکستر می کند.

بی دلیل.

بدون رحم.

با نهایت حرص و بی وجدانی.

مثل نگاهی که شاد نیست.



خانه را که ترک می کردم،

درخت شاتوت های خیس از کنارم گذشت.

یک لبخند قرمز نثارم کرد.

اما بی تفاوت تر از من وجود ندارد.

اکنون که این جملاتِ مسموم را برایتان می نویسم در هیچ کجای این جهان برایم لذتی وجود ندارد.

شاید اگر یک جفت بال برای پرواز به من می دادند امروز در چشم هایتان قصه های شادانه تعریف می کردم.

مهم نیست که خرمالو های کال را نصیبمان می کند.

ما در هر صورت آن را به هم تعارف می کنیم.

این هم منِ کال است که برایتان می نویسد.

نفیسه خطیب پور.