آری جان پدر...

گمان نکن می‌توانی چشم های بی فروغ و لب های لرزان و آه های جانسوزت را از من پنهان کنی. جدا از اینکه پاره تنمی و تو را بهتر از خودت بلدم، من هم روزی حال تو را به بدترین شکل تجربه کردم. آری جان پدر...

من هم زمانی عاشق بودم! من هم زمانی از دست داده ام و حس کردم قلبم در کوهی از شیشه سقوط کرده!

رابطه ای که من از دستش دادم... به گفته دیگران می‌توانست کتاب لیلی و مجنونِ دیگری شود. قرار هم بود که بشود!

آخر او نویسنده بود و عاشقانه می‌نوشت. زمانی که باهم آشنا شدیم، به تازگی رمان جدیدش را شروع کرده بود و داشت به شخصیت هایش پر و بال می‌داد. می‌گفت تو نسخه فیزیکی و واقعی شخصیتی هستی که قهرمان داستانم عاشق اوست. و کمی بعد اعتراف کرد که خودش نسخه فیزیکی و واقعی قهرمان داستان است!

میدانی.‌.‌. او دوست داشت واقعی بنویسد و داستانش را زندگی کند. پس با من عاشقی می‌کرد و عاشقی کردن هایش را می‌نوشت. با من زیر باران انقلاب و تئاتر شهر را قدم می‌زد و در گوشم نجوای عاشقانه سر می‌داد و شب همان ها را می‌نوشت. دیگر طوری شده بود که نمی‌توانستیم بگوییم ما داستان را زندگی می‌کنیم یا داستان از زندگی ما شکل می‌گیرد.

همه چیز عالی و رویایی بود... او به اندازه تمام اسطوره هایش عشق را آمیخته به جنون قلم می‌زد و ما شیرین و فرهاد و احمد و آیدا و رومئو و ژولیت معاصر بودیم!

اما... جدای از هر چیزی او یک نویسنده بود. اغلب نویسنده ها -به هر قیمتی!- از غافلگیر و حیرت زده کردن مخاطب لذت می‌برند. داستان خود را بدون پایان عجیب و غیر منتظره ناقص می‌دانند.

او هم از این قائده مستثنی نبود... او هم اعتقاد داشت اگر فرهاد به شیرین می‌رسید، اگر سرنوشت رومئو و ژولیت به جای مرگ، وصال بود؛ تا این اندازه جاودان نمی‌شدند. آری جان پدر...

او مرا قربانیِ پایان شگفت انگیز داستانش کرد. او مرا هم در آتش خیانت قهرمان به معشوقش سوزاند. چون او... دوست داشت واقعی بنویسد و داستانش را زندگی کند :)

- یاسمین فتحی (برکه?)


کمبود عکس مرتبط*
کمبود عکس مرتبط*