آغوشی برای رهایی در انتهای این جاده...

دست های زمان وحشیانه در رقصند و صدا ها با ریتم بر تن این احساسات می نشینند. رویا ها در جاده ای دیگر، جهان ها دور تر از اینجا در حال قدم زدن هستند و به یک منظره ی دیگر می نگرند .اینجا صدا ها در درون ما و ما در کنار دیوار ها ، در انتظار مرگ ایستاده ایم. خاطرات در چهره هایمان چین خورده اند و شب از چشم هایمان فرو می ریزد. بعد از آب شدن برف های طولانی این زمستان، زمین هارا گِل فرا گرفته است و افکارمان در عمق این آلودگی ها فرو می روند و حرف هایمان با چلپ چلپ های خیس، آرام از روی افکارهایمان رد می شوند و با چکمه هایی غم آلود به سوی قلبی نو رسیده می روند و زمستانی دیگر آغاز می شود. اما بعد از تمام این زمستان های متعدد و بی کران فقط یک هیچ می ماند؛ و بعد از آن یگانه هیچ "فراموشی"ست... زمین هارا گل آلود کردیم، افکارمان دیگر در لا به لای این حرف ها ته کشیده اند و اما...آسمان هنوز آبیست... خورشید هنوز _در اختفاء خود_ هست و جنگل کاج کنار خانه هنوز سبز است. مه دیگر معنایی ندارد. همه ما می دانیم پشت آن درخت ها چه در انتظارمان آرام کنار دیواری دیگر استاده است. دست هایش را مشت کرده و با ما به یک ماه می نگرند. مه دیگر معنایی ندارد؛ همان گونه که هیچ چیز دیگری که در وجود ما می خروشد، دیگر معنایی ندارند...و در پایان این راه ، یک مسافر ایستاده است...همان همسفری که در درون ما رشد کرده و بزرگ شده است...همانی که گاه با ما اشک ریخته و گاه خندیده و گاه نیز تنها او مارا در آغوش خویش گرفته...مسافری با چتری _با سوراخ هایی ریز و گوشه هایی خاکستر شده_ که چشم هایش را با بندی از جنس عدالت و محبت بسته است...او منتظر ما ایستاده و ما در آخر این جاده خود را در آغوش او رها می کنیم...آغوش کسی که تنها خانه ماست........... "آغوش خویش"

_Ayli

دیمیتری می گفت : اگر نتوانم خورشید را ببینم، می دانم خورشید هست.و دانستن اینکه خورشید هست_همانا کل زندگی است...