از اون بدون عنوانا

در دل تاریکی هیزمی از امید پیدا نکردم

چرا یه درمانگر بی مصرفم؟

چرا کسی دوست ندارد درمانش کنم؟

مگه درد نمی کِشد؟

مگه زجر نمی کِشد؟

چوب بد شکل زیر پایم را شوت میکنم

وقتی بازگشتم نگهبان را نیافتم

نگرانش شدم

یعنی چه اتفاقی برایش افتاده بود؟

رد پایش را بر روی شن های روان پیدا کردم

پای چپش گود تر از پای راستش بوده

چرا لنگان لنگان حرکت می کرده؟

دنبال اثری از خون گشتم

خیالم راحت شد

خونی بر روی شن های بیابان ندیدم

رد پا را دنبال کردم

به سمت شرق میرفت

کمی جلو تر کنار پرتگاه ایستاده بود

دستانش را باز کرده بود

-داری چیکار میکنی؟

شوکه شد و به سویم نگاه کرد

+به تو مربوط نیست برو بخواب

-بذار کمکت کنم

جیغ بلند کشید

+به کمک تو هیچ احتیاجی ندارم ، از جلو چشمام خفه شو

-بخدا درکت میکنم ،میفهمم حست رو

+تو هیچی نمیفهمی

-میدونی بخاطر توست که هنوز زندم؟

+برام اهمیت نداره

یک قدم جلو رفتم

+نزدیکم نشو وگرنه میپرم

-ازت اگه دور بشم نمی پری؟

+بعضی اوقات باید زد زیر قول

اشک ها صورتم را نوازش میکنند

-پس نزدیکت میشم ، با هم میپریم

+داری کار رو برام سخت میکنی

-حاضرم در کنار کسی بمیرم تا اینکه مرگش رو تماشا کنم....

نگهبان اشک هایش طاقت دوری از شن های بیابان نمی آورند و به سمت شن ها روانه میشوند

پاهایش سست میشوند و دارد از پرتگاه به پایین پرت میشود

میدوم

با تمام جان و توانم

روی زمین می افتم و به موقع دستش را میگیرم

با چشمانی پر از اشک به من نگاه میکند

سعی میکند دستانش را از دستان من رها کند

اما قدرت احساس من از تقلای او بیشتر بود

بالا میکشمش و در آغوشم میفشارمش

در گوشش چیزی را نجوا میکنم

لبخندی بهم میزند

لبخندی شیرین

لبخندی که تا به حال در هیچ جای جهان نظیرش را نیافته بودم........