راستش من خیلی کار دارم هنوز، خیلی چیزا هم برای از دست دادن دارم ولی اگه بهم بگن همین الان میتونی چشماتو ببندی و دیگه بیدار نشی با آرامش تمام چشمامو میبندم :)
اندکی چاشنی عشق
-عشق چیه؟
فقط او را نگاهش میکردم
-نمیشنوی چی میگم؟
+میشنوم اما نمی خوام جوابت رو بدم
با بی حوصلگی و عصبانیت به من خیره شده بود
-تا کی میخوای ادامه بدی؟
+به چی؟
-تا اخر عمرت تنها میخوای سر کنی؟
+مگه چشه؟
-چرا نمی ذاری وارد درونت بشم؟ چرا احساساتت رو با من درمیون نمی ذاری؟
+که چی؟ تو هم مثل بقیه طردم کنی؟ سرکوفت بهم بزنی؟ مسخرم کنی؟ نمی تونم اجازه همچین کاری رو بهت بدم
ناشناس کنارم نشست
-فکر کردم با هم میتونیم دوست باشیم ، من اگه میخواستم طردت کنم خیلی وقت پیش این کار رو می کردم
+تو فقط اومدی تا نذاری بقیه از احساساتم چیزی بو ببرند، همین
-باید بدونم چه حسی داری تا بتونم بهت کمک کنم
+میدونی چیه؟ آدما از دور قشنگن
سکوتی فضای ما را در برگرفت
-دوباره سوالم رو میپرسم
من به او خیره شده بودم و به دنبال راه فراری میگشتم
-عشق چیه؟
+چیزیه که من ازش دوری میکنم ، راحت شدی؟
-چرا؟
+ولم کن حوصله ندارم
صورتش را مقابلم نگه داشت
-بهت گفتم چرا؟
+چون ضربه داره، ممکنه از من خوشش نیاد ممکنه احساسم رو بهش بگم و اون با رفتنش نابودم کنه اینبار اشک ها جلوی آتش گرفتنم رو نمی تونن بگیرند، تنهایی خیلی بهتره ضربش کمتره
ناشناس مشتش را پر از شن های گرم بیابان و کرد و گفت:
-میبینی اینو؟ دانه های شن مانند عمر میمونن زود میریزن ، زود تموم میشن. عمر هم مثل همین دونه های شنه...
دستانم را روی گوش هایم گذاشتم
+حوصلت رو ندارم
-مطمئنی؟
صدایش دلگرم کننده بود و آرامش بخش
+احساسی در من وجود نداره ، من یک قاتلم
چشمانش از تعجب گرد شده بود
-چی؟؟چی داری برای خودت میگی؟
+من احساساتم رو میکشم......
به ماری خیره شدم که دور موشی خاکستری رنگ میپیچید و چشمان موش ورم کرده بود
-امکان نداره،حتما داری شوخی میکنی
بلند شدم و یقه اش را محکم گرفتم
+من قاتل احساساتم، ازم فاصله بگیر ، دور شو،فقط کارت رو بکن
ترسیده بود
رهایش کردم
روی زمین افتاد
بلند شد و ردایش را تکاند و عقب عقب رفت
-اشتباه بزرگی رو مرتکب شدی
با خشم نگاهش کردم
+دور شو!
زیر لب چیزی گفت که نتوانستم بشنوم
بازوی تیر خورده ام را گرفتم و به سمت خیمه هایی نیم سوخته به راه افتادم
چرا این جنگ تمام نمی شد؟
چرا شکست نمی خورم؟
چرا به زنجیر نمی بندند من رو تا بکشند؟
افرادم زخمی و خونین بر روی تخت هایی از جنس افرا خوابیده بودند
سد اشک هایم شکستند
روی زانویم افتادم
دستم را روی صورتم گذاشتم و گریستم...........
بدرود?❤?
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهاییت را دوست بدار
مطلبی دیگر از این انتشارات
اگر فرصتی باشد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدون عنوان (همه جا امن و امانه، ساعت یک نصفِ شبه.)