اگه فقط خودمم و خودم




"هی... سلام؟" وارد یه فضای آبیِ سرد شد و پاش رو روی زمین بهم ریخته اونجا گذاشت، هیچکس به غیر از خودش اونجا نبود... تنها بود و راه خروجی وجود نداشت


تنها بود، ترسیده بود، سردش بود و هیچکی نبود که کمکش کنه... یه صدایی اومد

صدا داشت یه چیزی رو زمزمه میکرد "فقط بسازش"

چی رو باید میساخت؟ بلند داد زد "چی رو؟" صدا جواب داد "خودتو"

متعجب بودن هم به احساساتش اضافه شد "چجوری؟" دیگه صدایی نیومد

"خب بگو چجوری لنتی؟ اصلا چرا باید خودمو بسازم؟ تو کی ای؟"

گلوش از بس داد زده بود درد گرفته بود

واسه بار آخر با بغض گفت

"چجوری خودمو بسازم؟"

چشماش رو بسته بود

یعو از پشت پلکاش یه نوری رو حس کرد

منشا نور قلبش بود و یه خط باریک از نور تا انگشت حلقه اش ادامه داشت

نور از رگ عشقش به دست چپش رسیده بود

سعی کرد با اون یکی دستش از دست نور خلاص بشه و دست راستش رو روی دست چپش کشید

دست راستش هم نورانی شد

دستاش رو توی هوا تکون داد و جوری که انگار داره دستاش رو خشک میکنه دستاش رو تکون داد

هربار که دستاش رو تکون میداد قسمتی از جسم نورانی رو به روش درست میشد

خیلی ترسیده بود

چشماش رو بسته بود و فقط دستاش رو سریع تکون میداد

دیگه نوری رو حس نکرد

نور رفته بود

هیچ نوری از زیر پوستش احساس نمیشد

و هیچ جسم نورانی ای هم جلوش نبود

به جاش یکی دقیقا مثل خودش بهش زل زده بود

با جیغ سعی کرد از پیش اون جسم فرار کنه

ولی پاش به یکی از وسایل روی زمین گیر کرد و افتاد زمین

اون جسم شبیه خودش بهش نزدیک شد

"هی... خوبی؟"

"تو... تو کی ای؟"

جسم با خنده به خودش اشاره کرد

"من خودتم دیگه... معلوم نیست؟"

"منظورت چیه؟"

"ببین من خودتم تو منو با عشق خالصی که از قلبت میومد درست کردی، من اینجام تا کمکت کنم حالت بهتر شه، اینجام تا کاری کنم مثل من شی"

"چرا باید مثل تو بشم؟"

"چون من ورژنی از خودتم که همیشه دلت میخواست باشی"



با کمک خودِ دومش سعی کردن محیطی که توش بودن رو تمیز کنن

محیطی که بعدا فهمید همون ذهنش بوده

با گذشت چند ماه هنوز ذهنش مرتب نشده بود

ولی تونسته بود خودشو بهتر بشناسه

و با خودش حال میکرد

قسمت جالبش اینجا بود که خودش یا همون خودِ دومش احساساتش رو به راحتی درک میکرد و سعی میکرد کمکش کنه

اون به احساساتش احترام میذاشت و تمام تلاشش رو میکرد تا راه حل مشکلاتش رو بهش بده

اونا باهم دوست شده بودن

و دوستای خوبی بودن

اگه فقط خودش بود و خودش، اگه فقط خودش بود که اینقد بهش اهمیت میداد و مراقبش بود پس ترجیح میداد تا ابد برای خودش باشه

"هی... بیا اینجاااااا، این مشکل گنده چیه تو ذهنت؟ بیا تا باهم درستش کنیم"

دست از فکر کردن برداشت و جواب خودشو داد

"اومدمممممم"