بدون عنوان

چه حسی داره که تو تنهایی خودت در مسیری پر پیچ و خم قدم برداری

دستانت را در جیب های هودیت فرو کنی و از بوی گل های بهاری لذت ببری

با پای برهنه از روی سبزه های نرم رد بشی و از خنده کف پاهاتو بگیری اما......

میدونی چیه؟

سخته که بتونی توی جمعی وارد بشی اما اون ها تو رو پس بزنن

سخته که بهترین دوستان صمیمیت روزی تو رو مسخره کنن

سخته قلبت شکسته بشه و کسی نباشه که کمکت کنه خورده های قلبت رو از روی زمین جمع کنی

سخته که تنها باشی اما تظاهر کنی که هیچ مشکلی باهاش نداری

سخته روی نیمکت مدرسه بشینی و در تنهایی خودت غذات رو بخوری

سخته مهربون باشی اما پاسخی به مهربونیت ندن

سخته بهت محل ندن

کسی برای نظرت احترام قائل نشه کسی آدم حسابت نکنه

قلبم حسابی ترک برداشته از حوادث روزگار

آخرین خورده هایش هم از قفسه سینه ام به بیرون میریزن

دیگه نمی تونم تظاهر کنم

دیگه نمی تونم لبخند و شادی ام را روی لبانم نگه دارم

خسته شدم

از همه چی

از هر چی

دلم می خواد در خوابی ابدی فرو برم

خوابی که کسی قادر به بیدار کردنم نباشه

شاید این جوری از دست من راحت بشن

تا دیگه وجود من آزار دهنده نباشه برا کسی

شاید اینجوری دیگه فشاری هم بهم وارد نشه

چون دیگه جسمی ندارم

روحم

یه روح آزاد

روحی که دیگه به یه جسم ناتوان محدود نیست

شاید اونور دوستانی مثل خودم پیدا کردم.......

بدرود?❤?