“lost my muchness, have I?”
.
آخرین نامه را هم سوزاند. باد آتش را رقصاند. آتش مانند دختر پنج ساله ای که رقصیدن بلد نیست و فقط به خاطر جلب توجه و تشویقات افرا حاضر در جمع بدن خود را در باد تکان داد.
این ها همه خاطراتش بودند. همه آنچه که از گذشته برایش باقی مانده بود. تمام لحظاتی که از ته دل خندیده بود، تمام دعوا ها، تمام خنده ها و مسخره بازی ها.
سال ها بود که همه آن ها به خاطرات پیوسته بودند. اکنون آن چند آدم جدا نشدنی که برای مدت ها وقتشان را با هم می گذراندند و کسی آن ها را بدون یکدیگر به یاد نمی آورد چیزی نبودند جز چند غریبه که مدت ها پیش با آنها آشنا بودند.
اکنون همه آن خاطرات در حال سوختن بودند.
بطری نوشیدنی اش را برداشت و آتش را از پشت شیشه اش نگاه کرد.
روی تخته سنگی نشست و به آتش نگاه کرد.
هر ثانیه مشت مشت خاطرات به ذهنش هجوم می آوردند. با یاد آوری بعضی ها ناخودآگاهی لبخندی روی صورتش نقش می بست و با یاد آوری بعضی دیگر ابروهایش در هم گره میخورد. برخی دیگر نیز باعث هیچ تفاوتی در چهره اش نمی شدند.
آتش در حال خاموش شدن بود. آخر بطری را سر کشید و بلند شد.
باد خاکستر ها را در هوا پخش کرد. اما او خیلی وقت بود که از آنجا رفته بود.
ختم جلسه🏳️
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو شاید "بهتر" بودی؛ ولی مطمئنی که هنوزم "بهتر" هستی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
ساختمانِ *تقریبا* 16 طبقه
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلمشغولی ام نیستی!!!