بدون پایان نامه


الان حالم خوبه. چند دقیقه پیش بود که سحر هم رفت، بارون هم کم‌کم داره بند میاد.

هنوز هم نمی دونم برای موندن یا رفتن... فکرش گاهی عصبانیم میکنه. حالا خوبه که این کافه هست. با بودن سحر هم که کلی آروم میشم.

این دودلی هم به‌خاطر اونه که می خواد بمونه، می خواد پیش پدر و مادرش باشه. خوب دیگه، یه دلخوشی داره واسه موندن، دوست ندارم اذیتش کنم، کارهای مهاجرت رو شروع کردم و این روزا هم سعی می کنم تا با سحر صحبت کنم برای رفتن. تقریباً قبل از آخر امسال بود که از پایان نامم دفاع کردم و آماده برای رفتن. اما انگار این آمادگی واقعی نیست.

دلبسته سحر شدم. انگار هر دستاوردی برام بدون اون بی‌ارزش‌ترین دارایی که دارم. خدایا تو این روز بارونی دعام اینه از تو آرامش با سحر بودن و ازم دریغ نکن.