Dirk Maassen - Ethereal
بد
ویرگول برام پناهگاه بود ولی هر پناهگاهی یه روز ویرون میشه... و من منتظرم
تو بدترین و سختترین قسمتهای زندگیم
بعد اون تایم کوفتی تو مدرسه میدونستم که برسم خونه یه جایی هست که خودمم
یه جایی هست میتونم برای خودم بنویسم و چند نفری بودن که من رو میخوندن
من هیچوقت درک شدن نخواستم چون فهمیدم زیادهخواهیه
متاسفانه انگار خواستههای ابتداییعه من از هر رابطهای هم پرتوقع بودن محسوب میشه
ولی راستش من هنوز هم نمیفهمم کجا رو اشتباه میرم. چیه من اشتباهه که با این حجم نفرت و کج فهمی و عذاب رو به رو میشم
به هر جای زندگیم نگاه میکنم اصلا ماله من نیست چون من نخواستمش و هیهات! که به خودمم نگاه میکنم و همینه.
یه صدایی تو مغزم همیشه هست که استادِ کوچیک نشون دادن مشکلاته برای همین من نمیدونم مشکلم چیه چون از نظرش همه چی گل و بلبله... دیگه چی میخوای خب؟
این صدا انقدر بلند و قدرتمنده که حتی اجازه نمیده اشک از چشمهام جدا بشه... اصلا چه دلیلی داره که تو گریه کنی؟
به جلو رفتن و ادامه دادن که فکر میکنم حالم بدتر میشه چون میبینم هیچی نمیخوام. چون هیچی خوشحالم نمیکنه.
یه سری لحظههای کوچیک تو زندگیم دارم که قدشون نمیرسه دربرابر این حسِ بد ازم محافظت کنن ولی خب تلاششون رو میکنن.
من نمیدونم اسم این حس بد رو چی بذارم... و فهمیدم که انگار همهی آدمها با چنین چیزی رو به رو نمیشن.
بعضی وقتا به این فکر میکنم که جدی چرا انقدر تفاوت هست؟ چرا نمیفهممشون؟
چرا آدما اونطوری که هستی قبولت نمیکنن؟
نا امید شدن از آدمهایِ مهم زندگی خیلی دردآوره.
آدمهایی که ازت یه پیشفرض ساختن و تو اگر شبیه اونی که ازت میخوان رفتار نکنی تو بدی! تو بدترین موجود زندهی روی زمین میشی! تو نمکنشناسی! تو واقعا دختر خوبی بودی ولی دیگه نیستی! چون اون جور که من میخوام رفتار نکردی!
اوه خدای من چه مشکل بزرگی! *خنده
خلاصه که چقدر دلم میخواد آدم بدی باشم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستانهای من و بابا لنگدراز
مطلبی دیگر از این انتشارات
این گونه دوستت دارم
مطلبی دیگر از این انتشارات
یه روز خوب میاد