برای بار سوم...(تجربه ی من از اسکیزوفرنی،قسمت سوم)

چیزی که جامعه فکر می کنه و چیزی که در واقعیت وجود داره!!!
چیزی که جامعه فکر می کنه و چیزی که در واقعیت وجود داره!!!


دکتر با بینی چین داده، جوری که انگار بوی بدی توی اتاق پیچیده گفت: اینجوری که تو تعریف کردی نمیشه؛ افکار شدید خودکشی و حتی سعی برای اقدام بهش، دعوا گرفتن با افرادی که وجود خارجی ندارن،میخوای یه نامه ی بستری بنویسم؟

گفتم: منظورتون اینه که دوباره برگردم تو اون سوراخ موش؟! دکتر لبخندی از روی مهربانی (یا شاید هم از روی ترحم) زد و گفت: چاره ای نیست. البته اونقدرا هم بد نیست. درسته، یکم راهروش تنگه؛ ولی به سلامتیت فکر کن.

گفتم: آها، پس برگردم به لونه ی خرگوش؟! (صدای خنده ی یازده نفر از ذهنم خارج میشه و کل اتاق رو پر می کنه.) دکتر چشم از مانیتور برمیداره و میگه: بنویسم؟... میگم: بنویسین.

نامه به دست از مطب بیرون میام. دومین زن روی صندلی اداری در حالی که یه لیوان بزرگ، یا بهتر بگم، یه پارچ جیبیِ (!!!) قهوه دستشه؛ میگه: آخرش هم کارِ خودت رو کردی. دیدین بچه ها! گفتم یه کاری می کنه که بندازنش تو اون سوراخ موش. گفتم: اولاً خودت شنیدی؛ سوراخ موش نه! لونه ی خرگوش. دوماً اون چیه داری می خوری؟ قهوه ست؟ بوی گندش خفه م کرد. از قهوه های جنگ جهانی دوم جا مونده؟!

اولین مردی که همیشه سعی در ایرانیزه کردن هر چیزی رو داره، میگه: قهوه ی قجریه، منتها خودش میخوره، لابد خسته و نا امیده و میخواد خودش رو بکشه؛ چقدر آشناست. نه؟... و برای ده نفر دیگه ابرو بالا می اندازه. صدای قهقهه و ریسه رفتن اونا از خنده، به خصوص سومین زنی که همیشه موهاش رو دور انگشتاش تاب میداد، مغزمو متلاشی می کنه. دلم میخواد دونه دونه ی تار های موهاشو بکَنم... آخه آدم اینقدر لوس؟!؟!؟!

تا خونه راه زیادی نمونده اما بیخیال میشم و روی پله های بانک می نشینم و به مردمی که از جلوم رد میشن نگاه می کنم. بعضیا با اکیپ دوستاشون اومدن بیرون. دقیق تر که نگاه می کنی، همیشه یکی ساکت تر و معذب تر هست. انگار به زور اومده که ته ذهنش با خودش نگه "من دوستی ندارم." چندتا زوج عاشق و یا به نسبتاً عاشق رد میشن. هشتمین مرد تو ذهنم میگه: بهشون میگن کاپل. couple. فهمیدی؟ (طفلک دست خودش نیست، داره خسرو و شیرینِ نظامی رو ترجمه می کنه به خاطر همین گاهی اوقات کف و خون قاطی می کنه!!!).... تقریباً بیشتر مردم عجله دارن. عجله برای چی؟ نمی دونم. دلم می خواد فکر کنم عجله شون برای اینه که یه قابلمه قرمه سبزی تیره با روغن سیاه روش و ته دیگ انتظارشون می کشه.

ولی اینو میدونم که اگه می دونستن یه نفر با انواع هذیون ها همراه با یازده نفر تو ذهنش و سایه ی آبی رنگ کنارش در حالی که باهاشون زیر لب حرف می زنه، با نامه ی بستری برای بار سوم تو دستش، روی پله ی بانک نشسته؛ اونقدرا هم بی توجه نسبت بهش از کنارش عبور نمی کردن و لااقل با دست به معشوقشون یا همون دوست معذب و مضطربشون نشونش میدادن تا سر حرف رو باز کنن... همین دیگه؛ تا بعد.