به یاد بادکنک های پر درد


سایه ات روی باریکه نور اتاق افتاد و با بستن در، تاریکی را مهمانمان کردی.

بهت گفته بودم که اگر آدمی مورد اعتماد من باشد، بازهم صحبت کردن با او در مورد افکارم و احساساتم، برایم سخت است ولی تو...

تو تنها مورد اعتماد من نبودی. تو همه چیز من بودی.

ترانه هایم را برایت خواندم، نوشته هایی که از دلم بر روی کاغذ جاری شده بود را برایت خواندم و تو فقط لبخندی زدی. لبخندی که پُر از شعر بود، مانند نسیمی که بوی خاک باران خورده را به مشامم می‌رساند و فنجان قلبم را ،به حسی از اطمینان مهمان می‌کرد.

لبخند می‌زدی و ذوق نوشتن را در من تازه تر می‌کردی. انگار تمام ترانه های من منتظر لبخند تو بودند تا سروده شوند. انگار تمام ایده هایی که در نطفه خفه‌شده بودند، تنها منتظر لبخند تو بودند تا جان بگیرند.

میان من و تو پُر بود از تضاد. تضاد هایی که باعث ترادُف ما می‌شدند و به من جان می‌دادند. کنار تو حتی از گریه کردن هیچ اِبایی نداشتم و اجازه می‌دادم تا در این تاریکی اتاق؛ فقط تو ناظر خلوص درد های من باشی.

خواستم انگشتانم را دور موهای ژولیده و بلندت پیچ دهم، ولی هاله ای از جنس ماه مانع شد. این بار هم متوجه شدم هر خواستنی عین توانایی نیست و من فقط خواستم ولی نشد.



اکنون ماه ها می‌گذرد از نبودنت .

دیگر حتی تو هم به دیدنم نمیایی.

دوستی با روح تو ، موهبتی بود که دیر نصیبم شد.

این نامه را هم درون بادکنک نارنجی رنگی میگذارم و به آسمان آبی دوست داشتنی‌ات می‌فرستم تا به دستت برسد. 《به یاد بادکنک های پُر درد》

_ترابیتیا-اتاق تاریکی که هنوز منتظرت است

از طرف Newti