•.°☆...A silent painter☆°•.
به یاد می آورم...
به یاد می آورم...
از پشت بَرگهای سبزِ درخت پرتقال...
در هنگامه ی آن عصرگاهیِ تابان....
آن چِهره ی روشن دوست داشتنی را...
موهایی به رنگِ آفتابِ غروب...
آن چِشم هایی که یادآور جَنگل های سرسبز بودند...
آن لبخندِ گرمابخش وجودرا...
تو را به یاد می آورم...
به یاد می آورم آن روزهای شاد را...
روزهایی که دلداری هایت مرا از دود و غبارِ غم نجات میداد...
روزهایی که آتشِ خشم و سیل غصه هایم با خنده های تو مهار می شد...
به یاد می آورم موفقیت هایم در خنداندن تورا...
به یاد میآورم وقتی که به هنگام غم در آغوشم بودی...
به یاد می آورم تک تکِ لحظه های شیرین دوستی را...
آن حسِ شناور بودن در میان زمین و آسمان...
تابش آفتاب داغ و رقصِ باد در لابه لای موهایمان....
هنگامی که با هم در آن جا در حال دویدن بودیم...
بی وزن و آرام، مانند یک حباب...
به یاد می آورم چشم های درخشانت را حینِ تماشای ماه و ستارگانِ فراوان شامگاه...
یادمخواهد ماند...
و می ماند...
از بین این همه واقعیت های سرد
تو واقعی ترین تجسمِ ذهنِ توفانی ام بودی...
نام تو
رزقِ روحم شده است*...
شاید در هیاهو و شلوغی این ذهن محو شوی...
اما در قلبم هرگز!...
"پایان"
*برگرفته از بیتِ شعر معروف: ((نام بعضی نفرات، رزق روحم شده است...)) نیما یوشیج
تقدیم به همه ی دوست های واقعی و خیالی!...:)
پ.ن: این پُست ربطی به رمانم نداره.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مزخرف ها...
مطلبی دیگر از این انتشارات
ارباب آینده تاریکی ها......
مطلبی دیگر از این انتشارات
حسی که من دارم ?