بیحس

میدونی چمه؟
خدائیش خودمم نمیدونم.
یادت میاد نوشتن واسم از آب خوردن هم راحت تر بود...یادته که...؟
هرچی دارم فکر میکنم چیزی نمیاد که بنویسم.
به یه چیزی دلمون خوش بود که اونم پرید...حالامیدونی خیلی قوی بودنم خوب نیست، میخوای خودت همه چی و حل کنی میخوای کسی نفهمه چی داره بهت میگذره، ولی خودمونیم یه وقتایی نمیشه تنهایی از پس یه سری مشکلات بر بیای، من همیشه خواستم خودم حلش کنم ولی یه جاهایی نتونستم،حال دل قرص نداره که خوب شه ..
حالِ دل حالِ بدیه،
حالِ نپذیرفته شدنه،حالِ یه عمر نداشتنه.
هرچی هست حالِ دل حال‌خوبی نیست،
روزا مثل هم میگذرن و کلافه ای فقط بعضی وقت ها یادت میره که حال دلت خوب نیست.
امروز رو ادامه میدم.
بی جونم اما سرپام.
انگیزه ندارم اما اینجام.
فکرای پوچ مغزمو میخوره و حتی نمیدونم باید چه غلطی کرد برا فرار ازشون.
حتی بلد نیستم چطوری میشه روزای خوب رو ساخت
فقط نشستم به امید اینکه روزای خوب خودشون بیان، آدمیزاد به همین امید هاست که زندست و گرنه این روزا زندگی کردن نداره...
...من یه جاهايي خيلي به خودم افتخار میکنم؛
واسه راهی که اومدم دقیقا همونجایی که میتونستم وایستم!
واسه کارایی که میتونستم مثلِ خیلیا انجام بدم ولي عقایدم مانعش شدن!
واسه روزای سختی که شرایط واسه جا زدن فراهم بود ولی پا پس نکشیدم...
واسه دردایی که تنهایی حس کردم و نذاشتم متوفتم کنن!
واسه حال خوبی که به خاطر حرف مردم از خودم دریغ نکردم! واسه صبر و امیدی که همچنان پابرجاست تو قلبم!
واسه استقلالی که برای داشتنش جنگیدم،منِ عزيزم!
تو لایق افتخاري چون همیشه مايه ي سربلنديم شدی!
ولی اینبار واقعا خستم، یه مود عجیبی دارم که انگار
‏میخوام داد بزنم نمیشه
‏میخوام داد نزنم نمیشه
‏میخوام بخوابم نمیتونم
‏میخوام بخندم یه چیزی نمیزاره
‏میخوام برم بیرون ولی حسش نیست
‏آدمای اطرافمو دوست دارم ولی حال و‌حوصلشونو ندارم
‏و خیلی چیزای دیگ که حتی نمیدونم
‏کلا یه مود خیلی عجیبیم ک حتی خودمم نمیدونم‏(:
من باید خوشحال باشم ولی یه غمی وجود داره که نمیدونم از کجا میاد، متاسفم!!!!?✨
(1401/8/5پنجشنبه ساعت00:24)