ولی همه زیبایی ها تنها با صداقت معنا پیدا میکنند
بی تعلق، مانند باد
توسیِ ابرها و سبزیِ چنار ها.
آرام روی تاب در حرکت بودی و باد هُلت میداد.برایت تاب تاب عباسی میخواند و تو غرق در خواندن کتاب بودی. چشمانت را به آسمان دوختی واحساساتت را به ابر ها وصله زدی. برگهای سبز چنار در حال آرام کردن ابر های دودی رنگ بودند. ابرهایی که انگار خشمگین از دودها و غبارهای زمینیان، تشنهی باریدن بودند.
_چنار ها تشنه اند.
نگاهت را از روی جملات کتاب به چنارها سوق میدهی و در ذهنت میگویی:شاید ابرها برای چنار میبارند تا سیرابش کنند، تا ثابت کنند حُسن نیت را. مگر عشق چیزی غیر از این است؟!
باد، برگ هارا نوازش میکند و تو را با شتاب بیشتری هل میدهد.
+باد میرفت به سروقت چنار. من به سروقت خدا میرفتم.
لبخندی میزنی و در جواب میگویی: و من مسافرم، ای بادهای همواره! مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید.
صاعقه ها رحم نکردند. چنگال های تیز خود را نثار ابر ها کردند و ابر ها....
ابرها شروع کردند به باریدن. به باریدن تمام کثیفی ها و سیاهی ها.تمام دردها و رنج ها.تمام ناسزاهایی که با دود اگزوزها به سپهر رفته بودند.
_ابر ها مگه چقد تحمل دارن؟! بالاخره که باید ببارند، مثل آدما.
نگاهش نمیکنی، چون میدانی که میرود. مثل قطره آب بخار میشود و به آسمان نقل مکان میکند. در پاسخ میگوید: بعضی باریدن ها ناخواستهاند. مثل وقتی که یکی چنگ میزنه تو دلت و غمو سرریز میکنه تو وجودت. اونموقعست که با دست خودش بذر کینه رو تو دلت میکاره. تنها کاری که تو میتونی بکنی اینه که با اشکهات، به این کینه ها جون بدی.
_ولی طبیعت کینه به دل نمیگیره.
+طبیعت جان داره. احساس داره ولی منطق نه! شاید کینه به دل نگیره، ولی جوری باهات رفتار میکنه؛ که شایستهش باشی .
قطرات باران شلّاق وار با صورتت برخورد میکردند و روی صفحات کتابت، گودال های کوچک به رسم یادگاری برجا میگذاشتند. کانال آبی که زمانی خشک و کثیف بود، اکنون پر از آب روان بود.
همانطور که به پشت بر تاب تکیه داده بود، سرش را از عقب به پایین خم کرد و روی سرت گذاشت. موهای خرمایی و خیسش، چتری شدند بر روی سرت. چشمانش را روی هم گذاشت و رخصت داد قطرات، صورتش را بنوازند.
+به این کانال نگاه کن. طبیعت باید کثافت کاری انسان هارو پاک کنه.
دستانش را از دورِ زنجیر های تاب شُل کرد و سرش را برداشت. تاب به حرکت در آمد و تو هراسان از جا برخیزیدی و به پشت سرت نگاه کردی.
او رفته بود. زمین خشک بود ولی صفحات کتابت، مانند سطح ماه شده بودند. چنار ها هنوز سبز بودند و ابر ها هنوز توسی.
و به یاد میآوری:
بعضی باریدن ها ناخواستهاند.
اگر فرصتی باشد.
چمیدونم عنوان چی باشه ؛))
چه کسی میداند؟؟؟