بی عنوان^^


بعد از کلی وقت پنجره رو باز کردم.
هوا بسی سوزناک و سرد هست .
نوای سوزناک تری همراه وزش های ملایم باد به گوش میرسه .
اون قدر واضح نیست که ببینم چی خونده میشه ! ولی هرچی میخونن صدا صدای یک جمع ده دوازده نفرست...
شاید الان که همه جا تاریکه ببینم صدا از کجا میاد.
ولی لامپ خوابگاه روبرویی روشنه ‌و یکی لب پنجره ایستاده.
و احتمالا منبع صدا هم از خوابگاه روبرویه ....
معلوم نیست چخبره که اینجوری میخونن!
البته لازم نیست خبری باشه ، تنهایی یک تنه میتونه عامل همه چی باشه .
شاید منی که هروز بخاطر صداهای بلندشون شاکی هستم. حس کنم خیلی آدمای خوشین و آرزو کنم کاش من جاشون بودم.
ولی شبا ، بنظرم شلوغترین فرد اون خوابگاه ،اون غم دوری از خانواده رو داره.
نمیدونم شایدم نداشته باشه.
ولی خب آدم بی غم که نداریم ، داریم؟! نداریم...
ولی بنظرم تو کل غم ها هیچ غمی غمگین تر از شب مرگت نیست. البته بسته شدن زندگی دنیوی عزیزات هم خیلی غمش طاقت فرساستا ولی دومه تو غما....
از این نظر غم مرگ خودت بدتره ، چون تو نمیدونی کِی قراره بمیری و هیچوقت نمیتونی عزیزات و محکم بغل کنی و آروم بگی ممنون واسه اینکه امید به زندگی من شدین .
ولی خب اگر عزیزت و از دست بدی بعد مرگش میتونی حداقل اونُ بغل کنی و بگی دوست دارم درسته اون نمیشنوه ولی اون ارضایی که باید بشی رو میشی. و تنها درد، درد نشنیدن صداها و لبخنداشونه .....
معمولا آدما موقع مرگ تازه غصه ی اینو میخورن کاشکی بیشتر محبت کرده بودم. ولی خب اینم اقتضای انسان بودنه دیگه. هیچوقت نمیتونیم کامل باشیم.
هیچوقت نمیتونیم درست اون حس قلبیمون و به طرف مقابل بگیم.
نمیدونم چجوره ولی اون احساسه واقعا از قلب میجوشه و فقط بخارهای اون جوشش به طرف مقابل میرسه و میشه گرمای تن و کلام دلنشین .
گاهی که جوشش زیاد باشه از گوشه های چشم به شکل قطره های آب میاد پایین و اون منبع حسه ، همونجا تو قلب میمونه....
اگر تا آخر عمر عزیزامون و به آغوش بکشیم .باز هم اون محبته تو قلب میمونه.نه کم میشه نه زیاد چون معلوم نیست چقدره.و این بهترین جوشش در عین بدبودنه.
چون گاهی چنان میجوشه که کم کم خود قلب مذاب میشه و در نهایت قلب تبدیل به مذاب هایی میشه که هیچ راه خروجی ندارن !
و انسان یه عمر مجبور به تحمل سنگینی مذاب های داغ دوست داشتن هایی هست که تمومی نداره و همچنان به مذاب ها اضافه میشه بدون اینکه دوباره قلب به حالت عادی خودش برگرده و منجمد شه.....
خیلی قشنگه ولی سنگینه!
و گاهی حس میکنم این مذاب های تموم نشدنی خدا هستن. چرا که ،چه کسی جز خدا نامحدوده؟!آره مذاب های قلبمون....و این میشه که ما هر لحظه در خودمون خدایی داریم که بخار میشن و هدیشون میدیم به عزیزامون.
چقدر غمگینانه سنگینه این مذابا و
چقدر لذت بخشه هدیه دادن این مذاب ها...
ای کاش در بهشت بتونیم خدامون و تمام و کمال به عزیزامون بدیم....


پ.ن آخر:چند سال بعد از اینکه از دنیا میروید،هیچکس بخاطر نخواهد آورد که چقدر ثروتمند و زیبا بودید!اما همه یادشان خواهد ماند،که چه تاثیری روی دلها و ذهنها داشتید...