مبتلا به اسکیزوفرنی. اینجا از تجربیاتم میگم. به والله، به پیر، به پیغمبر فیلم «یک ذهن زیبا» رو دیدم.
تجربه ی من از اسکیزوفرنی.
اسکیزوفرنی... با شنیدنش یاد بیمارانی میوفتیم با موهای از به هم ریخته یا از ته تراشیده، با لباس های گشاد آبی یا صورتی رنگ آسایشگاه که با آدم هایی که دیده نمی شن دارن دعوا میکنن. خب تا یه حدی حق داریم! حق داریم که ازشون بترسیم. حق داریم که احساس کنیم هر لحظه ممکنه بهمون حمله کنند و ضربه بزنند. اما این همه ی ماجرا نیست. این آدم ها با لباس های کهنه ی آسایشگاه، نماینده ی کل بیماران اسکیزوفرنیک جهان نیستند.
ماجرا از شونزده سالگی شروع شد. شش سال پیش، درست بعد از امتحانات ترم اول دوم دبیرستان، رفتار هام تغییر کرده بود. از اون موقع هر روز نامنظم تر از روز قبل مدرسه می رفتم. بیقرار و پریشان بودم. بی دلیل قهقهه می زدم. اونقدر بلند که مادرم میگفت "صدای خنده هات تا پارکینگ خونه هم میاد". به ظاهر شاد و بیخیال و فارغ از غصه و رنج، اما از درون لبریز از اضطراب و آشفتگی و خمودگی. صبح ها، سر میز صبحانه با موج عظیمی از صداها رو به رو به می شدم: " این رو نخور" . " چایی رو نخور" . " نباید روی اون صندلی بنشینی" . " به مربا نگاه کن، مسمومش کردن" و ... به سختی می شد ازشون اطاعت نکرد و با پیروی نکردن از دستورات صداها موج دیگه ای از تحقیر و توهین به سمتم روانه میشد. از طرفی موجودی مبهم سعی داشت منو به سلطه ی خودش دربیاره و می خواست از طریق مسموم کردن ام توسط اطرافیانم به خواسته اش برسه. سمی که وارد بدنم می شود روی ذهنم اثر می گذاشت و من کاملا تحت اختیار اون موجود مرموز قرار می گرفتم. در کنار صدا ها، عنکبوت های زرد رنگ، سه بعدی شدن تابلو ها، اون سایه ی آبی رنگ هم به من اخطار می دادن که باید مراقب باشم؛ ممکنه مسموم بشم. ذهن خسته و و پریشانی داشتم. نه تمرکزی بود و نه حافظه و نه قدرت استدلالی. سرم رو هر طرف بر می گردوندم علامت های خطر رو میدیدم و سال بعد تو هفده سالگی به مدت دو هفته برای اولین بار تو بخش اعصاب و روان بستری شدم. به جرات می تونم بگم روز های بعد از مرخص شدن و رفتن به مدرسه و توضیح دلیل غیبت طولانی مدتم سخت ترین روز هایی بود که گذروندم. نمی تونستم تو چشم های مدیر زل بزنم و بگم: "درسته؛ من اسکیزوفرنی دارم و به همین دلیل غیبت کردم". و نه می تونستم دروغ بگم. راستش از بس درباره ی بیماریم دروغ گفته بودم خسته شده بودم. سه سال بعد، بعد از اینکه شوق قبول شدن تو رشته ای که آرزوی چندین و چند ساله ی من بود خوابید، دوباره علائم اسکیزوفرنی با شدت بیشتر خودشو نشون داد. واااای نه!!! الان نه! الان که دارم بهترین روز های زندگی مو می گذرونم نباید شروع بشه نباید.... اما شد... و من دوباره بستری شدم. این دفعه به تجویز پزشکم ECT (الکتروشوک درمانی) انجام دادم و به خاطرش دو سوم حافظه م رو از دست دادم. نه چیزی یادم میومد و نه چیزی یادم می موند. و منی که همیشه معدل الف بودم اون ترم مشروط شدم
فقط نشستن و نگاه کردن ازم بر میومد. واقعا چیزی هولناک تر از نگاه کردن به زوال تدریجی یک انسان سالم هست؟ و از اون بدتر اینکه از این زوال کاملا آگاه باشه؟!
این ها خاطرات تلخ و ترش من از بیماری ایه به اسم اسکیزوفرنی. بیماری ای که با رنگ آبی روپوش آسایشگاه عجیبن شده اما غافل از اینکه میتونه لا به لای موهای بنفش رنگ قایم شده باشه. شعار گونه است که بگم" زندگی ادامه داره". اما خب بدون گفتنش زندگی به رفتنش ادامه میده و برای هیچ کس صبر نمی کنه و هیچ عذر و بهانه ای رو قبول نمی کنه. دستشون رو گرفتم. صداها رو میگم. دستشون رو گرفتم. عنکبوت های زرد رو تو مشتم گرفتم و با حافظه ای نصفه و نیمه دنبال زندگی می دوم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شبانه#2
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیالِ تُو!
مطلبی دیگر از این انتشارات
صدای درد عشق