تنهام و دلتنگ

میدونی؟! من واقعا عجیبم. خیلی وقت‌ها نمیتونم خودمو درک کنم. برای همینم خیلی وقته انتظار ندارم آدما درکم کنن.

چون توی دفترم مینویسم خستم از ارتباطات بین انسانی ولی وقتی گوشیمو میگیرم دستم، به آدمی که شاید تو خاطرشم نباشم، یا به رفیقی که تازه چند ساعت پیش باهاش حرف زدم، پیام میدم.

من از اتاقم بیزارم چون حس خفگی میده بهم. چون شاهدِ گریه‌ها و شکستن‌های زیادی بوده ازم. چون خاطراتِ خاکستریِ قدیمیِ زیادی ازش مونده ذهنم. بیزارم و دوست دارم ازش فرار کنم. برم بیرون کمی قدم بزنم. تو هوای آزاد نفس بکشم و فقط به پنجره‌ی بازِ اتاقم راضی نشم. اما بازم پناهگاهمه. بهم آرامش میده. دیوونم میکنه ولی بازم بهتر از خیابونای شلوغِ پر از ماشین، پیاده‌روهای پر از آدم، هوای پر شده از دود، آسفالت‌های داغ از گرما و سروصدای زیاد از جریانِ روزمرگیِ.

آهنگای تکراریم بهتر از بیرون رفتن با خانوادمن. فیلم‌های تکراریِ گالریم بهتر از تماشای کشمکش‌های آدم‌هاست.

من هم با آدم‌ها در ارتباطم و هم نیستم. هم تو این دنیا دارم زندگی میکنم و هم زندگی نمیکنم. هم توی رویا، مست و ناهوشیار میشم و هم از واقعیت، سیلی میخورم. صبح، وقتی از خواب بیدار میشم، دلم میخواد که کاش میشد بیشتر تو عالمِ رویا و خلا باقی بمونم و در عین حال شب‌ها برای به خواب نرفتن مقاومت میکنم.

من انگار زود وابسته میشم و زود هم دل میکَنم. اما هیچ ثباتی ندارم. شاید چند ساعتِ بعد، از نوشته‌م خوشم نیاد. شاید چند ماه دیگه شگفت‌زده بشم از خوندنش و با خودم بگم واقعا من بودم که اینو نوشتم؟!

ممکنه از بیرون، عجیب و از دنیا بریده دیده شم. شاید اطرافیانم از ضد و نقیض بودنم متنفر بشن. شاید خوش‌شون بیاد، نمیدونم.

من فقط نمیتونم با دنیا کنار بیام. با صداها نمیتونم خو بگیرم. از آدما فراری‌ام و در عین حال بهشون حس نیاز دارم. پر از تناقضم. گاهی دلم برای خودم تنگ میشه و گاهی از من من کردن بیزار و خسته میشم.

بیشتر اوقات ولی، حس خفگی دارم چون روی زمینم. چون توانِ پرواز ندارم. چون انگار از زادگاهم جدام کردن و بیقرارم. گاهی از شدت دلتنگی، انقدر گریه میکنم که چشمام درد میگیره و از جریانِ قطره‌های داغ اشک روی گونه‌هام لذت میبرم. اما نمیدونم اون دلتنگیِ عمیق برای کیه دقیقا. من فقط میدونم روی زمین آروم و قرار ندارم. انگار مثل بچگی‌هام زود دلم میگیره. همونطوری که مامانم تعریف میکرد بیشتر اوقات گریه میکردم و آروم نمیگرفتم.

همش حس میکنم روی زمین جایی برای من نیست. حس میکنم نه من از زمین خوشم میاد نه اون از من. احساس میکنم آدماش میخوان ازم فاصله داشته باشن و من یه زندانی تبعید شده‌م که مجبورم فقط کنارشون نفس بکشم.

در عین حال که خیلی مودی‌ام، حسی شبیه به غم و دلتنگی همیشه در من پابرجا بوده و هست. نمیدونم این حس، چه زمانی و چطور قراره تموم شه. من فقط حس میکنم مغزم خسته‌ست از درگیر چیزهای بیخود شدن. ذهنم پس میزنه اطلاعات و صداهایی که مربوط به آدم‌ها بشه‌. من حس تعلقی ندارم ولی زود وابسته میشم. برای همین خودمو درک نمیکنم. خب که چی؟ فازم چیه؟! بالاخره کدوم وری؟

من فقط میخوام خودمو با شگفتی‌های آسمون به دار بکشم. خودمو تو اطلاعاتش خفه کنم. حتی فکر نمیکنم دلزده بشم. میخوام تا مرزِ فراسیر شدن، پیش برم. اونقدر که بالاخره بفهمم من رو این زمین کوفتی، چه جایگاهی دارم؟! بفهمم چرا هنوز رو این زمین لعنتی برای زنده موندن دارم تقلا میکنم؟ تهش قراره چی بشه؟! کجا باشم؟ چطور باشم؟!!

من بدجور به آینده گره خوردم. زمانِ حال رو خیلی وقته فراموش کردم. گذشته رو خیلی وقته تو قفسه‌های قلبم گم و گور کردم. من فقط دوست دارم جوابِ سوالامو بگیرم؛ چون از ندونستن متنفرم. حتی اگه قرار باشه از زیاد دونستن بمیرم، روانی بشم. من میخوام درگیر چیزی فرایِ زمین و آدم‌هاش باشم‌. من میخوام رها بشم از درگیر‌ی‌هایِ بی‌فایده‌ی آدم‌ها. من میخوام قطع ارتباط کنم، منزوی باشم و با آسمون ازدواج کنم. میشه؟!



So I'ma let the song cry
I'ma let my soul cry through these words
I need to try to free my mind
Sometimes I need to cry just to ease my hurt
But when I let the song cry
Hope you don't think I still won't ride for mine
Every rose needs the rain sometimes
But know that you can dry your eyes this time
Let the song cry

"Song cry of Yeonjun"