شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه میدارد _ مرا
جامانده
زمستان نیامده لرزیدم، اتفاقی بعید و دور از انتظار بود.
از خیلی از خواستههایم دیگر دست و بالم را بریدهام، حال همچون یک کاکتوس در وسط بیابان بیآب و علف میمانم.
سخت گرسنه و تشنهام.
منتظر یک رهگذر یا آفتاب گرم تا هر روزم را شب کند. من درگیر تکرار شدهام.
به شنهای زیر پایم که دقت میکنم، به خودم حق میدهم، قدم برداشتن در نگاه اول آسان است اما، در عمل فاصله چندانی با مرگ ندارد. من گرفتار ترس شدهام.
گاهی تلاشم را میکنم تا ریشههایم را در خاک سست و شنی صحرا به حرکت دربیاورم. میخواهم دل از زمین بِکنم و رها شوم، آخر گاهی پرواز کاکتوسهای دیگر را دیدهام! وقتی به آسمان نزدیک میشدند، خورشید چشمم را میزد، هیچوقت نفهمیدم چگونه در آسمان آبی بیابان ناپدید میشوند. من حسرتهای گذشتهام را از یاد نبردهام.
پرواز پرستوها را ندیدهام اما، کلاغ تا دلتان بخواهد در آسمان من پرواز میکند. حتی شده است که انسانی در این بیابان گرفتار شود و در چند قدمی من از پا بیوفتد و بمیرد، دلم برایش سوخت. او بسیار تشنه بود و من بسیار پر آب. من هنوز هم خودم را از یاد میبرم.
ریشههای من در خاک محکم و طویل شدهاند، با چشم خودم میبینم که گاهی برخی کاکتوسها چطور خشک میشوند و میمیرند. من در این مسیر به خودم افتخار نمیکنم.
روزی از راه میرسد که انسانی بازوهای مرا میبُرد و من نیز همانند بقیهی کاکتوسها روزی خواهم مُرد. تا اون روز سعی میکنم زیباترین و درخشندهترین جاندار سبز این بیابان باشم. من از مرگ میترسم.
آرزو دارم پایان را ببینم، پیش آنکه بمیرم. من پایان کاکتوس را دیدم.
پایان
نوشتهای از سیدصدرا مبینیپور
۱۴۰۲/۰۹/۱۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
سوگ،دوست صمیمی من
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا با این همه اکسیژن، همچنان نفست میگیرد جانا؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
در وصف حال یککنکوری4