جای خالی نسیم
«بارها بهت گفته بودم ؛ دوستت دارم و از پدرت هم نمی ترسم این بار عملیش کردم ... باور نداری یه تک پا بیا بیرون ، خودت ببین ...حالا دیگه جلو چش همتونم»
«ای احمق... این چه کاریه که کردی ؟! زدی همه چی رو خراب کردی »
«هاه ... هاه ... منظورت این که چقدر باهوشم ؟ صبح اول وقت ؛ همسایه ها زدن بیرون ؛ نامهی عاشقانمو می بینن!»
نسیم آشفته و با عجله پله های اتاق خواب تا سالن را دوتا پکی پایین آمد و لامپ سر در ورودی را روشن ودرب را باز کرد . امیر به درخت اقاقیای توی باغچهی پیاده رو تکیه داده بود . یک دستش اسپری بود ودست دیگرش گوشی . دقیقا رخت و لباسی را پوشیده بودکه پدرش - محمود خان - بدشمی آمد .
نسیم بدون آنکه چیزی بگوید رفت سمت امیر که اسپری را ازدستش بگیرد و نوشته ی روی دیوار را خط خطی و ناخوانا کند که امیر خودش را از دست نسیم رها کرد و سوار ماشین شد و با خنده گفت :
«برو خونه... حواست نیست چطور زدی بیرون !»
نسیم تازه متوجه خودش شد ؛ دید نه شالی بر سر ونه دمپای به پا دارد . با کف دستهایش ، سرش راپوشاند و داخل ساختمان رفت و در رابست .
« آخ ...امیر... خدا خَفَت کنه !»
دندانهایش را با غیظ روی هم سایید؛ داخل اتاقش دوید و درب را از داخل قفل کرد .
صورتش را روی بالشت گذاشت و گریه کرد .
«آخ امیر آخ»
محمودخان اولین جمعهی هرماه برای صبحانه به جز مواقع و مناسبت های دیگر ؛ فرزندانش را برای صرف کله و پاچه و شُله مشهدی و حلیم به تناوب ، دعوت می کرد . این جمعه طبق قرار نانوشته از آن جمعه ها بود . محمود خان پارچهی مخصوص نان را برداشت و قیچی آشپزخانه را لای پارچه گذاشت و از در ورودی ساختمان بیرون رفت. نانوایی سنگک آزاد پز ؛ سرچهار راه دوتا کوچه بالاتر بود همانطور که تو فکر بود که چیزی برای صبحانه از قلم نیوفتد. چشمش به دیوارسیمانیِ حیاطش افتاد که با خط درشت اما نسبتا کودکانه نوشته بود :
" دوستت دارم و از پدرت هم نمی ترسم " ! آه از نهادش برآمد و با خودش غرید:
« ای بچه پرو! »
خون خونش را خورد ؛ از خریدن نان منصرف شد ، برگشت سمت در؛ دکمهی زنگ را چند بار پشت سرهم فشار داد فورا یادش آمد که کلید به همراه دارد. کلید را از جیبش بیرو آورد ؛ اما دستش می لرزید وچشمانش تار می دید. نمی توانست کلید را داخل قفل جا بیاندازد .بارهانوک کلید را به روزنه ی قفل نزدیک کرد ؛ که لرزش دستش آن را به چپ و راست و بالا و پایین متمایل کرد .
در همین هنگام در باز شد و محمود خان که صورتش سرخ و رگهای گردنش برجسته شده بود ؛ با کفش وارد سالن شد . پارچهی نان را به سمتی پرت کرد ؛ قیچی از لای پارچه بیرون آمد و به گلدان روی میز خورد . بتول خانم همسر محمود خان گفت :
«چی شده ؟ این چه حالیه که شما داری ؟ بچه ها چیزی شون شده ؟ »
محمود خان بدون توجه به همسرش پله های اتاق خواب را بالا رفت و با مشت به در کوبید .
« پاشو دختر ...یاِلله ... بیا ببین این پسرک سریش که اینقد ازش تعرف می کردی چه کاری داده دستمون... آبرومون رفت!»
و چون جوابی نشنید ؛ درب را باز کرد . نسیم ؛ انگاراز پنجره بیرون رفته بود. لتها باز بود. استرس تازه ؛ خشم قبلی را تا حدی کمرنگ کرد . محمود خان سمت پنجره رفت و توی کوچه را نگاه کرد. زیر لبی گفت :
« نه ، امکان نداره پریده باشه ؛ خیلی بلنده »
بتول خانم که توی اتاق آمده بود گفت:
«چته؟ ... چی شده ؟ خون به جیگرم کردی !»
«این دختر ورپریدت کو؟ ...آبروم رفت... خاک برسرم شد »
بتول خانم تازه متوجه جای خالی نسیم ، روی تخت و توی اتاق شد و چشمش به پنجرهی باز که پردهی حریرسفیدش باباد ملایم صبحگاهی تکان می خورد ، افتاد.
«وای ! کجا رفته؟ ... نکنه بلاملایی سر خودش آورده باشه؟»
« تازه کجاش رو دیدی ... برو تو کوچه ببین این پسرهی چموش چی به سرمون آورده »
بتول خانم که دستانش را به هم می مالید وپلک یک چشمش پشت سر هم می پرید گفت:
«بیا! اینم عاقبتِ سخت گیرهات ... نکنه باهم فرار کردن ؟!»
و به دنبال حرف خودش ، پله ها را تندی پایین آمد که از سن وسال و زانوان دردناکش بعید بود ؛ دنبال گوشی تلفن گشت .شماره ی نسیم را گرفت :
تلفن ، چند بار پشت سرهم زنگ خورد اما جوابی نشنید .
محمود خان از روی پله ها گفت:
« یا لله ! زنگ بزن نوید »
بتول خانم شمارهی نوید ؛ پسر بزرگش را گرفت . محمود خان نفس نفس زنان پله ها راپایین آمده بود ؛ گوشی را از بتول خانم گرفت وبا صدای بلند گفت :
« برو بگرد اسپری رنگِ سفید یا مشکی ؛ پیدا کن و سریع بیار خونه!»
معلوم نشد ، از ان سوی تلفن چی شنید که با بد خلقی گفت :
«هر کدوم شد ..بخر بیا خودت می فهمی و گوشی را روی مبل پرت کرد »
بوی کله پاچه فضای خانه را پر کرده بود. اما حس بدی که بتول خانم داشت، بو را در مشامش زننده جلوه داد. با همان حس وحال منزجر، گوشی را از روی مبل برداشت ودوباره به نسیم زنگ زد.
« الو دختر تو کجایی... چرا تو اتاقت نیستی ؟ کی رفتی بیرون ؟ چرا رفتی ؟ »
پشت سرهم سوال می پرسید و فرصت جواب دادن را از نسیم گرفته بود.
چند لحظه بعد گوشی را قطع کرد. چشمش به کفشهای محمود خان افتاد. روی زانوانش نشست و کفش ها را با ملایمت از پای شوهرش که روی مبل وا رفته بود ، در آورد و گفت :
« صبح زود با دوستاش رفته کوه قبلا گفته بود ، من ؛ فراموشم شد بگم !»
محمود خان با غیظ گفت :
«من که می دونم راست نمی گی .. رفتار دخترت رو ماست مالی نکن»
بتول خانم در حالیکه گوشش را به حرف های همسرش سپرده بود ؛ کفشها راروی جا کفشی گذاشت و سپس سمت آشپز خانه رفت و شعلهی زیر قابلمه را خاموش کرد .
قبل از اذان صبح وقبل از بیدار شدن اهالی خانه ؛ نسیم دست از گریه برداشت و به بهترین دوستش - خاله کوچکه - دلارام زنگ زد و گفت:
« الو ... سلام... میای دنبالم؟ ... تا اذون نشده ؛ بدبخت شدم... بعدا بهت می گم»
و زیر لبی با خودش غرولند کرد :
«نامرد ...عمدا همچین روزی که همه میان رو انتخاب کرد ...عمدا!»
َوسایلش را داخل کوله چپاند و با شنیدن تک زنگ بی سروصدا و محتاط از خانه خارج شد.
سرخی صورت محمود خان جای خودش را به پریده گی رنگ و رو داد. با خودش حرف می زد :
«من به این پسرک آسمان جُل دختر نمی دم ... پررو نه سربازی رفته نه درس خونده ...شاشش کف نکرده افتاده دنبال دختر مردم! »
بتول خانم لیوان چای را پرنبات کرد و با قاشق دسته بلندی هم زدو گفت:
«به فکر ما نیستی، لااقل به فکر قلبت باش »
محمود خان لیوان را به لبهای درشت وگوشتالویش نزدیک کرد و گفت :
« مگه میزارن دو روز پشت سر هم حالمون خوب باشه و جنگ اعصاب نداشته باشیم! »
« همو دوست دارن ... بزار باهم نامزد کنن پسره با خاطر جمعی بره سربازی و برگرده»
محمود خان لیوان سر خالی از چای را با شدت به میز کوبید طوریکه محتویات لیوان به اطراف شَتَک کرد و گفت:
«بیا ! اینم از عقل زن ما ... فکر نکرده حرف نزن دوسال سربازی ... بعدش بیاد چه غلطی بکنه ؟ از کجا پول دربیاره ؟ بماند که از سن دخترتم می گذره!»
بتول خانم جعبه ی دستمال کاغذی رابرداشت و برگ های دستمال را پشت سر هم کشید و روی چای های پاشیدهی روی میز انداخت . محمود خان همانطور که رفتار زنش را نگاه می کرد گفت :
«چه خبرته زن بسه دیگه تو که ازمنم داغون تری حواست کجاست !»
بتول خانم جعبه را کناری گذاشت و گفت :
«از دست شما واسه آدم هوش و حواس می مونه ؟ ... بچه ها دارن میان ...نزار جلوی عروس و دوماد خراب بشیم »
« پسره بیست سالش شده؟ ...درس که نخونده ، بیکاره... پس فردای روزگار چطور از پس زندگی بربیاد ؟!»
بتول خانم لیوان را در سینک گذاشت و گلوله ی دستمال های زرد و خیس را درسطل زباله انداخت و گفت :
«بزار بیان خواستگاری شاید پدرش براش نقشه ای داره ما که نمی دونیم»
نسیم توی اتاق دلارام طاقباز روی تخت دراز کشیده بود و ظاهرا به سقف نگاه می کرد اما در دلش آشوب بود:
«احمق ... با این کارت ؛ حتما بابام بهت دختر می ده ...
فقط اگه ننوشته بود "از بابات نمی ترسم "باز یه چیزی ...می تونستم بزنم زیرش که ؛ کار امیر نیست . اما حالا چی ...این جمله واسه بابا آشناست ... رودرو بهش گفت ... دوماه پیش که مچمون رو تو کافی شاپ نزدیک پارک گرفت!»
دلارام که برایش صبحانه آماده کرده بود ؛ سینی را روی میز کنار تخت گذاشت و گفت :
« ببین نسیم جانم، به صلاحته به حرف بابات گوش کنی...چیزی که بین شما دوتاست عشق نیست ؛ با سه چهار ماه دوستی نمی تونی برای یک عمر زندگی مشترک تصمیم بگیری...تو نوزده سالتم نیست... بزار بره سربازی برگرده اگه احساس امروزت رو داشتی اونوقت به ازدواج فکر کن ! »
«آره ...می دونم ...تا چند سال دیگه نمی تونه زندگی جمع و جور بکنه...حالاباید برم و هر طور شده دیوار رو پاک کنم ! »
« دیوار ؟؟ ! چاییت سرد شد ؛ یه لقمه صبحانه بخور و بعد یه چرت بزن حالت جا میاد »
نسیم کوله اش را آماده کرد و گفت :
« نت ندارم واسم ماشین می گیری برم خونه ؟ »
مریم روشنی راد
مطلبی دیگر از این انتشارات
من، ژوئن!
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاریکی
مطلبی دیگر از این انتشارات
غم