مدتیست که روح من .. چنان چون خیال من تهیست ..
حال و احوال اینروزایه زندگیه من!
خب خیلی وقته احساس میکردم حالم خوب نیست به خاطر بعضی اتفاقا که پارسال برام افتاد(!)
کم کم این حاله بدم داشت رو درسم تاثیر میذاشت
اوایل نمیذاشتم ولی این آخرا این دو ماهه اخیر درسمم بد شده بود نسبت به همیشه!
و این حالمو بدتر از چیزی که بود میکرد ://
جوری که دیگه واقعن امیدی به خودم و زندگیم نداشتم ، فقط از خدا میخاستم منو ببره پیشه خودش :) .. احساس میکردم دیگه واقعن نه کسی برای من مهمه نه من برای کسی .. دوستام که بم محبت میکردن احساس مزخرفی بم دست میداد دوس داشتم تو روشون داد بزنم : بسهههه !
بسهههه .. واقعن خسته نشدین از چیزایه مسخره؟ از تظاهرر؟ از ...
خواهرام که از عشق و زندگی حرف میزدن حالم بم میخورد .. از خونواده و فامیلا میحرفیدن از شدتت تنفر میخاستم بالا بیارم :// دوس نداشتم با کسی حرف بزنم..کسی منو دوس داشته باشهه! وقتی کسی بم میگف که براش دوسته خوبیم یا ..بم محبت میکرد ..ناخودآگاه یه حسه تنفر بهش داشتم ..با خودم میگفتم فک کرده چقد من احمقممم..چقد من نادونم که فک کنم واقعن براش مهمم! حتی نسبت به دوستایی که تو روزای سخت کنارم بودن:) و همیشه حمایتم کردن .
داشت ی حسه دیوونگی بم دست میداد
برای یه لحظه فک میکردم باید خودمو بکشم:/
برای ی لحظه حسه اینکه میخام برم یه جایه دورر خیلیی دور .. جایی که هیچ آدمه مزخرفی نباشه که خلوتمو بم بزنهه
دلم میخاس برم ی جایی که هیشکی منو نمیشناسه ..تنهای تنها !(هنوزم میخام )
برای ی لحظه حسه تنهایی و بدبختی و اینکه حتی نمیتونم (با اینکه دلم میخاد ) نمیتونم به کسی از ته دلم اعتماد کنم ..به کسی از خوده واقعیم بگم بدون هیچ ترسی ، واهمهای ، شکی دفتر دلمو باز کنم .. و این منو عذاب میداد ، میده!
ولی اخرشم به این نتیجه رسیدم که تنهایی، وابسته نشدن( حتی به دوستام و خونوادم )، موندن حرفای دلم تو صندوقچه ی کوچولوش ، و دردل نکردن با غیره خدا فک کنم بهترین کاره :)
و من باید همیشه اینو همینجوری ک هس نگه دارم :)
روز و شب برام تو خونه و خونواده سخت میگذشت و این احوال سختترش کرده بود!
از خونه ی پدربزرگ متنفر شده بودم! همونجا که پدربزرگمو میدیدم و ترسی به دلم مینشست که نکنه پدربزرگ منم مثله خیلی از دوستام به این زودی از پیشم بره ! ته دلم از خدا میخاستم اونو ازم نگیره .. انقد که دوسش دارم نگاش که میکنم خدارو شکر میکنم که نوشم :)
ولی دیگ دوس نداشتم حتی اونو ببینم:/
دیگه تحمل دخترعموهام و چرت و پرتایی که دغدعشون بود و پسرایه مورد علاقشون :// ..زن عموهام و غیبیتایه مسخرشون :/ حسودیای بی دلیلیشون به بقیه ی مردم :/ چشم نداشتن برا دیدن یه ذره خوشبختیه مردم :/ لباسایه کردیه جدیدی که به بازار اومده بودن و برا عمه هام مهم بودن :/ مدله دوختشون و بقیه ی مسخره هاااا :/ تحملشونو نداشتم واقعنن ..نمیتونستم دو دیقه اون فضا رو تحمل کنم دلم میخاس داد بزنم تو روشون بگم : اخهه شماها چرا اینجوریین؟ چرا انقد زندگیتون بی ارزشه؟ درحالیکه حق نداشتم و زندگی مال اونا بود خب به من چه؟!
همیشه اون فضارو نصفه ول کرده که به جمع مردا پناه میبرم... خیلی خوبتره !
درمورد اقتصاد ، اخبار روزانه ، دغدغههایی که یکم مهمترن میحرفن و توعم نظر میدیو عموهات قربون صدقت میرن که مثه دخترایه اونا بیکار و عار نیستی و زندگی حالیته! همشون میگن بیا کناره من بشین ..و تودودل میمونی پیشه کدوم بری؟!
پدربزرگتم همش میگه زود دکترشو حاله پدربزرگتو خوب کن دخترم و منو کناره خودش مینشونه و سرمو نوازش میکنه :)
منم تو دلم میگم اگه با این وضع پیش برم یکم باید صبر کنی پدربزرگیشگوم:)))
ولی من دلم تنهایی میخواد همیشههه همیشه ی همیشههه!
روزایی که تنها میموندم خونه انگار دنیارو بم دادن
میشینم برا خودم فیلم یا انیمه باز میکنم شایدم رمان بخونم بعضی وقتا هم همونجوری بیکار مینشینم و فقط فکر میکنم به ایندنم ، زندگیم ، هدفام ، خدا ، خیالاتم و خودم :) و چایی یا قهومو میزارم کنارم
و بیخیال تر از همه ی جهان آرامش بم دس میده:)
ولی خیلی وقته که دیگه منو تو خونه تنها نمیزارن تقریبن چن ماهیه ://
امروز که آزمون داشتم نسبت به همیشه ی خودم تلاشمو بیشتر کرده بودم ..چون دو سه تا از آزمونایه قبلی رو افت داشتم :/ گفتم هر جوری شده این آزمونو درست میکنم و برمیگردم به روال قبلی و حتی خیلی بهترر .. کلی هم خدا رو دعا کردم که کمکم کنه نا امید نشم
چون وقتی تلاش کنمو نتیجه نده به کل زده میشم مثه همه ی انسانها :)
و الان که کارناممو دیدم و حالم خوبه :)
دیدم که واقعن چقد ی ذره تلاش بیشتر نتیجش شیرینه :) و امیدوارتر از قبل به راهم ادامه میدم
دو روز بود که ترسی به دلم نشسته بود... همش فک میکردم اگه نتونم به آرزوهام برسم چی؟ اگه نشه چی؟
ولی الان دیگه اون ترس نیست :) چون من خدارو دارم
نه فقط به خاطر امروز
بلکه خداروشکر دو روزه تو خونوادم اتفاقایه خوبی میفته و من پی بردم که آدم از هر کسیو هر چیزیم متنفر باشه
نمیتونه بیخیال خونوادش بشه
چون اونا از جونتن ، از خونتن..
دیدم که چقد با ناراحتیه یکیشون منم دلم خون شد ! چقد خوشحالیشون منو خوشحال کرد!
و کلیییی به خاطر اونا خداروشکر کردم :)
چقد دوست دارم خدایااااا
چقد تو خوبیی ، چقد آغوشت پره عشقههه
چقد تورو دوس دارم آخههه
اصن نمیدونی تو عشقمی ، رفیقمی ، دلبرمی ، مهربونه منی تو :)
منو از آغوشت ، بغلت بیرو نکنیا هیچوقت!
من جونم به تو بنده :)
عاشقتم هستم ، قربونتم میرم فداتشمم الهیی :)
امضای خدا پای آرزوهامون ?:)
1402/01/18
به وقته خوشبختی :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
از اون بدون عنوانا
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاریکی
مطلبی دیگر از این انتشارات
واقعیت وجود بی حسی